مهبدمهبد، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

ღ ღ ღ گل پسر ღ ღ ღ

لالالالا لالا لاي لاي لالايي ، بخواب عزيز من ، چقدر تو ماهي ...

لالالالا گل لاله     ببين ماماني خوشحاله       ميخونه سوره ي قرآن    ميخونه هي دعا مامان   لالالالاگل پسته    پسر من شده خسته         لالالالا گل پيچك          بخواب اي كودك كوچك   لالالالا گل مهتاب   اومد از آسمون ، آفتاب       لالالالا گل نرگس         نباشم دور ز تو هرگز                           &...
11 دی 1390

عقب گرد !!!

شيطون بلاي مامان ، 2 ،3 روزيه كه ياد گرفتي مثل يه قهرمان كوچولو روي دستت وايسي و براي برداشتن توپي كه جلوي تو ميزارم كلي تلاش كني و نتيجه اين تلاشها اين بود كه شما جيگرطلا ديشب عقب عقب ميرفتي و كلي هم ذوق ميكردي . ولي وقتي از توپت دور ميشدي جيغ ميكشيدي و نق ميزدي . الهي مامي فدات بشه كه اينقدر قشنگ عقب گرد ميكني . ديشب يه كار مهم ديگه هم كرديم . چون لثه هاي عسل پسرم به خاطر دندون دراوردن به شدت ميخاره و دوست داره همه چيزو گاز بگيره و يه خورده اي هم بهوونه ميگيره يه پيازچه تپل مپل داديم به دستش و مهبد كوچولوي ما هم انگار بدش نيومد و كلي گاز گازش كرد و براي مدتي ساكت و سرگرم با پيازچه بود .يه خورده هم اشك چشماش به خاطر پيازچه ميومد ولي به ...
11 دی 1390

كد 166 را فراموش نكنيد .

كد 166 مربوط به وبلاگ مهبد كوچولو را در جشنواره فراموش نكنيد .   مهبد عزيزم براي جشنواره ني ني وبلاگ ما اين عكسو آماده كرده بوديم كه متاسفانه برنده نشديم . ولي ناراحت نباش ، انشا الله توي تموم مراحل زندگيت برنده باشي . ...
11 دی 1390

ني ني اوچولوي من

ني ني اوچولو سلام . چرا ديشب گريه ميكردي و مثل هميشه آسوده نخوابيدي ؟ فدات بشم الهي . ميگرفتمت تو بغل ، ساكت ميشدي . فكر كنم دلت درد ميكرد . آخي ... . مامانو بگو كه الان در حال چرت زدنه .الان تلفن زدم خونه و از مامان زري حالتو پرسيدم گفت مثل گل خندون داره بازي ميكنه و حالش هم خوبه خوبه . كلك ، فكر كنم ميخواستي من و بابايي رو بي خواب كني كه كردي. . راستي يادم رفت بگم خيلي ددري شدي و هر كي لباس تنش كنه و بخواد بره بيرون ميري بغلش و با صداي قشنگت ميگي د د .جنسيت ني ني عمه سارا هم كه قراره همبازي تو بشه هم معلوم شد ، اونم مثل خودت يه گل پسره .  ...
6 دی 1390

بدون عنوان

تپلوي ماماني سلام . ديشب يه دونه بادكنك قرمز چاق وچله واست باد كردم ، كلي كيفشو كردي و باهاش بازي كردي . يه نخ هم از بادكنكه بسته بودم به دستت تا وقتي دستتو تكون ميدي بادكنكه تكون بخوره ولي شما فضول پسرم همش به نخ نگاه ميكردي و دنبالش ميكردي و به فكر راهي براي باز كردن گره از دستت بودي . بعد هم بردمت حمام و كلي آب بازي كردي و چون حمام گرم بود خوابت گرفت ، شير خوردي و خوابيدي . شيطون پسرم از روزي كه ماماني ميره سر كار وقتي برميگردم ، دوست نداري كه از كنارت تكون بخورم ، حتي تو آشپزخونه هم كه ميرم شما گريه ميكني . الهي مامان دورت بگرده كه تنهات ميزارم و ميرم سركار ولي خيالم راحته كه مامان زري بهتر از من ازت مراقبت ميكنه و بهت ميرسه و بابا بهم...
5 دی 1390

براي پسرم ...

دردونه ی کوچولوی من . زمان به سرعت میگذرد و تو هر روز پیش چشمانم بزرگتر و زیباتر میشوی .لحظه ها رفتني اند و خاطره ها ماندني . تمام ادبيات عشق را به نگاه معصومانه ات مي فروختم اگر خاطره ها رفتني ميشدند و لحظه ها ماندني! پسر نازم ! هنگامیکه در آغوشمی دستان کوچک گرما بخشت را در میان دستانم میگیرم و تو با چشمان نافذ و زیبایت به چشمانم خیره میشوی و نگاه معصومانه ات لباس خستگي را از تن زندگي ام در مي آورد . پسر كوچولوي من ! به حضور و وجود تو سخت محتاجم و براي ديدنت و بودنت سخت احساس دلتنگي ميكنم . به بزرگترين عشق و در كوتاهترين جمله ممكن و به روي لطيف ترين گل سرخ و براي تو دوست داشتني ترين كودك معصوم دنيا مي نويسم دوستت دارم . پسر عزيز...
30 آذر 1390

مهبد و دوستاش

عكسهاي بالا به ترتيب از چپ به راست : عكس اول : مهبد عزيز و علي كوچولو (پسمل نانازي خاله سمانه - دوست مامان ) عكس دوم : مهبد عزيز و ثنا خانومي ( دخمل نق نقو خاله سميرا - دوست مامان ) عكس آخر سمت راست : مهبد دردونه با علي آقا (پسمل دختر عمه فريبا ) يكي يدونه ، پسر دردونه ، خيلي خيلي دوست دارم .   ...
29 آذر 1390

تشخيص صدا

الهي من دورت بگردم . الان تلفن زدم خونه بابا بهمن و با شما تلفني صحبت كردم و صدامو از پشت تلفن شنيدي و گريه كردي . من اعصابم خورد شد . كاش باهات حرف نزده بودم . ...
27 آذر 1390

بازي كردن مهبد

عسل پسرم سلام . ديروز بعد از اينكه از سركار اومدم ، تو داشتي با بابا بهمن و مامان زري بازي ميكردي و ميخنديدي . از اينكه بهونه نميگيري و راحتي خيلي خوشحالم . البته ناگفته نمونه كه وقتي ماماني رو ديدي يه خنده ي خوشمل كردي و زود اومدي تو بغلم . دلم واست خيلي تنگ شده بود . اومدي و كلي خودتو واسم لوس كردي و شير خوردي و من يه عالمه بوست كردم . ساعت 4 رفتيم خونه خودمون و بعد از يه خورده بازي ، شير خوردي و خوابيدي . تا حدود ساعت 6/15 خوابيدي . بعدش با بابايي و خاله عاطفه رفتيم خيابون و موقع شام چشم از سيخ قلوه ها بر نميداشتي . شكموي من از اين نظر هم به باباييش رفته . خلاصه قلوه ها رو جلوي دهانت ميگرفتم و تو عسل پسر آبشو ميخوردي و كيف ميكردي . وق...
27 آذر 1390