مهبدمهبد، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

ღ ღ ღ گل پسر ღ ღ ღ

لطفا بدون ماسک وارد وبلاگ نشوید 😷

۹۸ با تمام استرس ها و سختی ها و ترس هایش تمام شد و ۹۹ را در حالی شروع کردیم که دانه های آبله مرغان که از مامان به تو رسیده بود در تمام بدنت پر شده بود و حتی چشمان سیاهت از این مهمانی اجباری دانه های قرمز بدنت بی نصیب نمانده بود ، تب و بی حالی و خارش دانه ها امانت را بریده بود و چند سایز بزرگ تر از خودت لباسی گشاد بر تن داشتی که کمتر اذیت شوی ، با پای شکسته ی مامان با توکل به خدا و با قلبی ناآرام و پر از استرس از بیماری همه گیر کرونا با هم خواندیم یا مقلب القلوب و الابصار ..... ، و تمام لحظه های سال جدیدمان را به خدا سپردیم و خواستیم حالمان را هم با سالش نو کند ! خدا میداند این ۶ ماه چقدر به همه ی جهانش سخت گذشت و چه درس ها که از این دوری ...
20 شهريور 1399

بدون عنوان

جان جانانم همیشه ثبت اولین ها برام مهم بود اولین باری که غلت زدی ، اولین باری که راه رفتی ، اولین کلمه ای که حرف زدی و ...اما نمی‌دونم چه گره ای تو کار بود که اولین روز مدرسه رفتن اینقدر دیر خاطره اش ثبت شد !!! چند بار نوشتم به دلایل مختلفی پرید و ثبت نشد اما این بار خلاصه تر میگم برات تایادگاری بمونه ️ اولین روز از مدرسه دو روز قبل از اول مهر بود که کل لوازم مدرسه رو چیده بودی رو‌مبل و ذوقشون رو میکردی و من پر بودم از حس شعف و دلهره ! حسم عجیب بود و با بابا مهدی قد و بالات رو برانداز میکردیم و خدا رو شکر که داریمت و چقدر مرد شدنت رو اون لحظات حس میکردیم ، ثبت نامت تو‌مدرسه ای که راحت باشی و دلچسب مون باشه هم پروسه بسیار طولانی بود و ت...
21 فروردين 1397

بهمن ماه ۹۶

با گسترش دایره لغات و پیدا کردن کلمه های مترادفی که برخی هاشون محاوره ای هست و بیش‌تر بزرگ تر ها به کارشون میبرن ، این روزها به موجود با مزه ای تبدیل شدی که منو یاد خیلی کوچولویی هات میندازه نوشتن خاطره ی مدرسه و روز اول مهر رو یادم نرفته یکبار هم مفصل نوشتم و نمی‌دونم چرا در لحظه ثبت پرید ! حالا اینجام که یه خاطره با مزه رو ثبت کنم در حال انجام تکالیف علوم بودیم و در مورد پوشش بدن جانوران سوال میکردم ازت مامان : ماهی ؟ مهبد : پولک گوسفند ، پشم و ادامه دادیم تا رسیدیم به زرافه ! بعد از مکث کوتاهی گفتی نقطه !!! جوابی که دادی باعث شد کلی از ته دلم بخندم حالا فهمیدم جک ها چه جوری اختراع میشن...
5 بهمن 1396

روز نوشت _ شهریور 96

مهبد این روزها بعضی کلمات رو خنده دار ادا میکنه مثل : اوووووچقدر جنگشک !! یا اینکه " تبریقا شبیه اینا بود " روزهای تابستونی به سرعت دارن میگذرن و من با داشتن یه کلاس اولی از اومدن مهر به همون اندازه زمان تحصیل خودم شعف دارم ....
25 شهريور 1396

کلاس اولی

اینروزهای شهریوری که با سرعت برق و باد در حال گذرن ، رو حسابی داری کیف میکنی . بازی و تفریح و خواب به میل و اراده خودته و دیگه کم کم باید روالت تنظیم بشه برای مدرسه . کلاس اولی جونم یه ذوقی دارم که میخوای بری مدرسه ، انگار که phd گرفتنت همش تو ذهنم متصور میشه . اینروزها انتخاب کردی که در آینده کدوم کشور زندگی کنی و ادامه تحصیل بدی . عاشقتم پسرک . بلند پرواز و بلند همت باش همیشه آینده ات روشن جانان من ....
11 شهريور 1396

شیرین و شیطون

مهبد : مامان باب اسفنجی رو خیلی خیلی دوست دارم حتی بیشتر از تو مامان : مهبد چند دقیقه بعد : مامان دقت کردی هنرم چقدر شبیه فیاسکو شده مامان : فیاسکو دیگه کیه ؟؟ مهبد : همون نقاش هنرمنده 🤔 به نظرتون پیکاسو رو نمیگه ؟؟؟! ...
3 تير 1396

بعد از کلی دوری و دلتنگی و تنبلی 🌺

خیلی وقته اینجا حضور نداشتم .... بعد از تغییراتی که توی زندگی مون به خواست خودم و توکل به خدا انجام دادم فرصتی دست نداد که اینجا هم روزمرگی هامون رو برات یادگار کنم یا بهتره بگم اراده نکرده بودم . از امروز به بعد پر رنگ تر خواهیم بود و چقدر دلم برای دوستان وبلاگیمون تنگه .... سر فرصت به خونه خاطرات تک تکتون میایم و خاطراتتون رو مزه مزه میکنیم به امید اینکه این روزهای دوری طعمش فقط شیرین بوده باشه ...
6 خرداد 1396

" تصمیمات - تغییرات - توکل "

گل ِ گلدونم سلام  هیج توجیهی ندارم برای تنبلی در ثبت خاطرات ِ این خونه ! ولی اعتراف میکنم تنوع اپلیکیشن ها ، ارتباطات مجازی و برنامه های متنوعی که این روزها توی گوشی ها نصب میشه یه جورایی نقش وبلاگ ها رو گمرنگ تر کرده .ولی بی شک و تردید میگم که نی نی وبلاگ هنوز یکی از بهترین  و امن ترین جاها برای ثبت خاطرات قشنگه .... گل پسر دوست داشتنی من این روزهایی که میگذرونیم بی شک یکی از مهمترین دوران زندگی سه نفره مون خواهد بود . تصمیماتی گرفتیم و تغییراتی در شیوه ی زندگی مون در حال شکل گیریه که پشتوانه اون فقط و فقط توکل به خدای مهربونه . بابا مهدی خیلی اینروزهایی که به سختی در حال گذرن کمک حالم بوده ، تو از این تغییرات خوشحالی...
17 آذر 1395

دروغ بد یا خوب !

در راستای امام شناسی و قصه های قرآنی که بخشی از اون رو توی پست قبلب برات نوشتم ازم سوال کردی دروغ بده یا خوب ! و بی درنگ بهت گفتم بد بد خیلی بد ! گفتم دروغ از همه ی بدی ها بدتره . چون اگه آدم یاد بگیره دروغ نگه خیلی کارای بد دیگه هم نمیکنه ..... شنیدن جواب تو برام خیلی عجیب بود !!!!!  پس حضرت ابراهیم خیلی دروغگوئه ! پس چرا شده امام ؟ پس چرا خدا نبردش جهنم بردش توی گلستان ؟!!! و فهمیدم که ای داد دوباره قصه ای شنیدی که نتونستی خوب درکش کنی و بعد دچار تناقض شدی ..... ازت خواستم که قصه تو خوب برام تعریف کنی و سعی کردم شنونده خوبی باشم برات تا بفهمم کجای قصه میلنگه ! اونجایی که حضرت ابراهیم بت ها رو شکسته بعد تبر رو روی دوش بت بزرگ گذاشته...
7 شهريور 1395

قایم موشک بازی و غیبت امام زمان !

دوم خرداد نیمه شعبان رو در پیش داشتیم و توی مهدکودک به تازگی براتون قصه های قرآنی تعریف میکنن . حضرت یونس و ماهی ، حضرت موسی و عیسی و ..... خلاصه انتظاری که من دارم اینه که اگه قصه ی قرآنی براتون میگن خوب به چالشی که توی ذهن شما فسقلی ها درست میشه توجه کنن و براتون وقت بزارن و سوال هاتون رو جواب بدن .... خلاصه که به مناسبت نیمه شعبان قصه غیبت امام زمان رو براتون تعریف کرده بودن ، یه روزی داشتی توی خونه 10 - 20 - 30 - 40 میخوندی و هی بی تابانه دنبال یکی میگشتی ازت پرسیدم با اسباب بازیات بازی میکنی و بی درنگ ازت شنیدم نخیر با امام زمان !!! هنوز از قصه ای که شنیده بودی خبر نداشتم و جوابت به نظرم خنده دار اومد وقتی بیشتر پرس و جو کردم فهمیدم ...
7 شهريور 1395