اينجا راديو دل است ، دل نوشته هايي در هم
مقدمه نوشت : گل پسرم سلام ، قند عسلم همونطور كه قبلا ً بارها گفتم اينجا مكانيست براي نقل خاطره هاي كودكي و شيرين مهبد ، نقل ِ آنچه بر مهبد گذشته و آنچه بايد مهبد در مورد كودكي اش بداند ، اما با اجازت ميخوام اين پست رو به خود ِخودم اختصاص بدم تا شايد با درد و دل كردن و نظرات و دلگرمي هايي كه دوستان عزيزم بهم ميدن بتونم كمي آرامش رو به خودم بر گردونم ، پس با اجازه شروع ميكنم .
اين پست به يكسري اعترافات مادرانه مي پردازد !!!!
آخرین بار که خودم رو با شرایط اطرافم آپدیت کردم کی بود؟؟؟ اون موقع كه مادر شدم ؟؟ نه ، اون موقع كه مهبد راه رفتن رو ياد گرفت ؟؟؟ نه نه ، اون موقع بود كه از شير گرفتمش ؟؟؟ تا جايي كه يادم مياد هميشه داشتم خودم رو آپديت ميكردم ولي الان مدتيه كه سرعتم اومده پايين و واسه دانلود نرم افزارهاي فكري دچار مشكل شدم و هنوز نتونستم خودم رو آپديت كنم ، شايد هم ويروس گرفتم !!!!! وقتي مادري ، گاهی در اوج آرامشت چنان تلاطمی در دلت می افتد که نمیتوانی خودت را کنترل کنی ، با اينكه همسر خوبي داري و خانواده ي مهربوني داري كه مثل كوه پشتتن ، خواهرهاي خوبي داري كه هر روز و هر لحظه احوالپرستن ، دوستاي مهربوني كه هميشه به يادتن و همه جوره واست سنگ تموم ميزارن ، ولي باز احساس ميكني يه جاي كار داره ميلنگه ! يه خلايي رو احساس ميكني ، من هم چند روزی است كه همين حسو دارم افسار اخلاقم از دستانم خارج شده .اصلا ً احساس ميكنم كه افسار فكر و روحم از دستم خارج شده ، زندگيم روال طبيعي خودش رو از دست داده ، هر چي به خونه ي دلم نظم ميدم نميدونم چرا مرتب نميشه ، هيچ چيز سر جاي خودش نيست ، اوه ه ه ه خونه دل كه هيچي ، خونه ي خودمون هم همين حالت رو پيدا كرده ، وقت خيلي كم ميارم ، همش دارم دور خودم ميچرخم .صبر را هم از کف داده ام .این شرایط مثل زمانی است که خرامان خرامان راه میری در حالی که يه عالمه كاغذ خورده توي دستاته و يك دفعه 1 باد خانماسوز با وزشش تمام کاغذ هارو میرقصونه و پخش زمين ميكنه ..کاغذ هابه ساز باد میرقصن ..تو هم برای این که بتونی1 بار دیگه زندگيو توي دستات لمس کنی باید به ساز باد برقصی !!!!
نميدونم ميخوام چكار كنم ، مثل يه آدم خواب اصلا نمي فهمم روزهام چطوري داره ميگذره ، انگار هزارتا کلاف کاموا رو در هم باز کردنو گذاشتن تو کله ام ...من هم میونه این همه بی نظمی گم شدم ..زود خونم به جوش میاد ..سردرگمم..تو سرم چنان ترافیکی از انواع فکر ها هست که هر لحظه ممکنه تصادفشون باعث 1 تنش جدید بشه..ميدونم كه در چنین مواقعی کمی تامل همه چیز رو از هم تفکیک میکنه . اما اينكه بتونم تامل كنم توي اون همه شلوغي گاو نر ميخواهد و مرد كهن !!! ميدونم كه الان هر كي منو بخوونه تعجب ميكنه ، هميشه نوشته هام بوي اميد داره ولي اين دفعه بوي گند ِ گيجي ....!!!!
آدميه ديگه كاريش نميشه كرد ... كاش ميدونستم اصلا ً چه بر سرم اومده ؟ كاش ميدونستم چي ميخوام . فقط يه دل ِ بهوونه گير دارم ، طفلكي مهبد ، ديشب دعواش كردم بس كه جيغ كشيد ديگه عصبي شدم . امروز با مامان مهربون باران كلي چت كردم ، خيلي آرومم كرد و همش منو به آرامش و مهربوني دعوت كرد ، توي اين همه شلوغي ِ اين پست ازش خالصانه ممنونم ، سپاس بيكران و لب خندان رو براش آرزو ميكنم .و بعد از خوندن راهنماييهاش از این جدال بین افکار انگار که سرم يه خورده سبک شده انگار شونه هام ازاد شده ..با 1 نفس عمیق میگیم آخیش راحت شدم....مرسي فاطمه جان!
این حسیه که شايد خیلی از شماها هم تجربه کردین اما بعضی از ماها هم تو همون مرحله اول میمونیم . ميدوني چرا كلافه ام ؟ چون هيچ وقت اينقدر سر پله اول بر نگشته بودم . اول كه مهد بردن مهبد رو واسه خودم كرده بودم يه غول بي شاخ و دم !! بعد از كلي پرس و جو و ..... خودم رو متقاعد كردم كه اصلا ً هر بچه اي حتي اگه مامانش خونه دار باشه بايد بره مهد و اين لازمه ي تربيت يه بچه ي اجتماعيه ! بعد به لطف اظهارات بعضي ها راجع به اثرات مهد بردن بچه توي اين سن و سال دوباره اَنگ بي وجداني و بي مسئوليتي رو به خودم زدم و ساعتها براي تخليه رواني خودم گريه كردم ، بعد واسه درمان درد شانه ام راهي تهران شدم و توي راه به لطف خدا كه هميشه سايش توي زندگيم بوده با يه دوست آشنا شدم ( كسي كه در طول سفر كنارم نشسته بود ) كه از قضا با مهد كودكي كه مهبد رو ثبت نام كرده بودم آشناي خيلي نزديك در اومد و بسيار بسيار از مهد و شرايط خوب بچه ها در مهدكودك صحبت كرد و خيلي بهم آرامش بخشيد ، صحبت هاي اون دختر خانوم به نام " عطيه " واقعا ً هديه اي بود از طرف خدا ، معني اسمش اينه :آنچه از سوی خداوند یا از طرف شخصی بزرگ به کسی بخشیده شود؛ و من بسيار خدا رو شاكرم كه اين همه راهنمايي در قالب يه عالمه حرف از طرف اون دختر خانوم واسم فرستاد.
تعجب نوشت : چند روزیه دارم وانمود میکنم به همه چیز ..من که اهل وانمود کردن نبودم؟؟؟ من هميشه خودم بودم .
درد ودل نوشت : آسمون دلم اين روزها بي خود و بي جهت بد جوري ابري بوده ، بايد هر چه زودتر آفتابيش كنم و پر انرژي تر از قبل به زندگي ادامه بدم .
آرزو نوشت:دلم تنگ شده واسه این که 1 ساعت بی فکرو مشغله به فکر خودم و چیزایی که دوست دارم باشم ..به ای کاش هام فکر نکنم با مغزم فکر نکنم با دلم فکر کنم بی ترس بی واهمه ..با 1 فکر باز .... فقط به مثبت ها فكر كنم . اينقدر نيمه هاي خالي رو نبينم .....
تشكر نوشت : از همتون به خاطر اينكه هميشه هستيد و هميشه تجربه هاتون رو در اختيارم ميزاريد تشكر ميكنم ايشالله كه سر سفره ي عقد بچه هاتون قند بسابم .
عذر خواهی نوشت : از بابا مهدي رسما ً معذرت ميخوام به رسم هر سالمون نشد واسه تولدش گل و كيك بگيرم و اون جور كه بايد تولدش رو جشن بگيريم ، آخه اون روز مهبد خيلي بهوونه گيري كرد و منم طبق اعترافات خونم به جوش اومده بود و خيلي عصبي بودم . بابا مهدي بر من ببخش اين كم لطفي رو !
راستی نوشت : امروز كلي راجع به دلايلي كه ميتونه واسه فرستادن مهبد به مهد كودك منطقي باشه فكر كردم و يه خورده در اين مورد ذهنم رو طبقه بندي كردم ، حالا ميمونه ساير موارد !!!
پیشنهاد نوشت: البته اين پيشنهاد رو كه ميخواستم بدم كلي فسفر سوزوندم اما ميخوام محكم به خودم بگم " مهديه از تغییر نترس ". درسته تو تغییرات بعضی ها سیر نزولی دارن و بعضی سیر صعودی ..اما یادت باشه این به دلیل تفاوت در لیاقت هاست..پس بالیاقت باش !! ظرفيتت رو بالا ببر ...
نصیحت نوشت : مهديه اون قدر محکم باش که حتی تیزیه نگاهای آدما هم نتونه بهت خراش بزنه چه برسه به يه مشت حرفاي چرت و پرتي كه فقط واسه خراب كردن ذهنت بهت مي گن !
دقت نوشت: مهديه انتظار ها هر روز وهر روز قد میکشند ..رشدشان از موهای تو هم بیشتر است ، پس زود خودت را آپديت كن تا به بتواني پاسخگوي انتظارات كودك نوپا و خردسالت باشي ....
خواهش نوشت:خدایا همیشه با دستای نامرئیت دستامو میگیری اما این بار نیاز دارم ببینمت میخوام ببینم شونه ات کجاست..جای سرم کجاست ؟ دعام كنيد . فقط و فقط به خودم 2 روز وقت دادم تا به اين آشفته بازار سر و سامون بدم !!
پی نوشت: گاهي پيچ آدم شل ميشه ولي بايد با يه آچار خوب سفتش كرد امروز ميخوام شروع كنم و مغزم ، روحم ، قلبم و .... رو يه آچار كشي حسابي كنم .
يادآوري نوشت : فقط 2 روز وقت دارم ، ولي با توجه به شناختي كه از خودم دارم ميدونم كه زودتر از 2 روز موفق به خاتمه ي اين اوضاع نابسامان ميشم . فقط بايد بخوام .....همين !
ديگه زياد نوشتم حالا بايد برم كه خيلي كاااااااااااااااااااااار دارم .