صداي پاي ِ بهار ...
روزهاي نزديك به رسيدن بهار ، همه چيز رنگ و بوي تازه اي ميگيره و خود به خود دلهاي همه به تاپ و توپ مي افته و همه برنامه ريزي ميكنن تا لحظه ي تحويل سال نو كارهاشون رو بي كم و كاست به صفر برسونن . درختها ، هواي تازه بهاري ، باران هاي نم نمك ، زمين و ... بشارت بهار ميدن ، كوهها ديگه برفي واسه تداعي كردن زمستون ندارند و امسال زمستان با همه ي سرمايش خيلي زودتر از موعد كوله بارش رو جمع كرد و رفت و بهار را به ميدون روزگار دعوت كرد . لحظه هاي نزديك به بهار كه ميشه خود به خود دلها كم كَمَك بهاري ميشه ، كلي دل ِ تكانده شده ، كلي عاطفه ي جوانه زده ، كلي كدورت رنگ و رو رفته مي ماند و بهار . گرد و غبار و بي مهري و ناراحتي و كدورت همه و همه با اومدن خانوم بهار رنگ مي بازه و همه چيز جلا و نشاط تازه اي پيدا ميكنه ! رقص ملحفه ها در باد ، نمايش صد رنگ قالي ها در پشت بام ها و ديوارها ، آب پاشي حياط ها ، پنجره هاي بي پرده و روزنامه هاي مچاله شده و خيس همه و همه تداعي كننده ي رسم زيباي بهاره ....
يادش به خير اون موقع ها كه ما بچه تر بوديم نياز نبود سراغ كسي رو بگيري و همه ي فاميل ، ريز و درشت به لطف بزرگتر فاميل ، مادر بزرگ و پدر بزرگ دور هم جمع ميشدن و چه بزم با شكوهي كنار سفره ي هفت سين مادر بزرگ ميگرفتيم .... گر چه هنوز اون رسم به قوت خودش توي خاندان پدري باقي مونده اما تعداد غائبين خيلي زياده !!!ياد اتاق كناري مادربزرگ به خير ، 2 تا در داشت كه هر دو تا درش ختم ميشد به راهروي مياني . كنار در عقب تر سفره اي پهن ميشد به گستره ي يك دنيا مهر و محبت و پر بود از آجيل و تنقلات و دور اون سفره هميشه جاي دايي ولي بود كه ميشد دايي پدر من و به ترتيب چپ و راستش رو عموها و عمه ها و بزرگترهاي فاميل مي گرفتن . دور سفره نشستن يكي از آرزوهاي محال كودكيم بود چون هيچكدوم از بزرگترهايي كه به پشتي ها تكيه زده بودند تكان نميخوردند مگر به يك دليل آنهم ناهار دور همي مادربزرگ پز كه همان آش جو باشد و سيرابي هاي داخلش و كوكوهاي سبزي و سيب زميني كه الحق زينت بخش سفره ي بزرگش بودند !!!
دلم از آن عيدها ميخواهد كه چشمان همه زيبا بود و مهر و محبت در نگاههاي سايرين تقسيم ميكرد و چه بي منت و بي ادعا در آغوش عمه و عمو و خاله و دايي جا خوش ميكرديم و چه دلتنگ بوديم براي به بر كشيدن و در آغوش گرفتن ، اگرچه آغوشمان وسعتش خيلي كوچك بود !!!
يادش به خير حلقه هاي دختر عموها و دختر عمه ها و پسر عموها و پسر عمه ها و چقدر شيطنت و بازي كه آخر همه ي بازي هايمان به خر پشته ي انتهاي همان راهروي مياني خانه ي مادربزرگ ختم ميشد و همه يواشكي و دور از چشم ، يكي يكي آنجا ميرفتيم و به دور از چشم بزرگترها آلوهاي خشك شده و گردو و بادوم و ... كش ميرفتيم و ميخورديم و همديگر را قسم ميداديم كه به كسي اين راز بزرگ را نگوييم ...!!! دلم از آن عيدها ميخواهد كه چقدر لباس هاي نو خوشحالمان ميكرد ، از آن عيدهايي كه همه دور هم جشن چند روزه ميگرفتيم و در ميانمان خبري از دنياي سرد و يخ زده ي تكنولوژي نبود و همه مان به معناي واقعي كودكي ميكرديم و با توپ هزار تا بازي بلد بوديم و همهمه مان گوش زمانه را كر ميكرد . دلم از آن عيدها ميخواهد كه به لطف حضور عمو وسطي از روز اول عيد نقشه ي سيزده بدرمان را ميكشيديم و چه صابونهايي كه به دلمان نميزديم تا روز موعود ! از آن سيزده هايي كه هنوز هم براي يك لحظه در كردنشان دلم پر ميكشد ، دلم از آن بازي ها و قاه قاه خنده ها ميخواهد ، خنديدن بي بهانه و وسطي بازي و گُل يا پوچ و .... !!!! از آن جوجه كباب خوردنهاي بي دغدغه و از آن آش هاي داغ مامان پز كه بعد از ظهر سيزده عيشمان را تكميل ميكرد و در آخر يه عالمه لباس خاكي و بوي آتش و دود كه از تن يك يك اعضاي فاميل حس ميشد و آخرين لحظه اش غروب بود و يه حس غريب ِ دلتنگي كه فقط آن حس يك روز از سال قابل لمس است ، همان غروب سيزده بدر ، لحظه ي وداع با تعطيلات پر خاطره ....
پسركم شايد در اين دنياي سرد ِ تكنولوژي فقط و فقط من شهرزاد قصه گويي باشم كه اين خاطرات را برايت نقل ميكنم ، اما از ته قلبم آرزو ميكنم كه تو و همه ي مهبد هاي سرزمينم ايران ، شيرين ترين خاطرات را در اين روزهاي به ياد ماندني سپري كنيد و بي دغدغه و با نشاط و شادماني هر چه بيشتر ايام به كامتان باشد . از ته قلبم آرزو ميكنم كه رسومات شيرين عيد پارسي كه يادگار اجداد و نياكانمان هست برايتان پاينده بماند و قدر بدانيد لحظه هاي شيرين ِ تكرار نشدني تان را ....
پست ِ بعدي :