روزهاي پر خاطره مرداد ماه
سلام به گل پسرم كه چند وقتيه كه كلبه ي خاطراتش رو آب و جارو نكردم ، سلام به دوستاي گلم كه دلم براي دلاي با صفاشون و كوچولوهاي نازشون تنگ شده .... اين چند روزي كه نبودم تعطيلات تابستوني شركتمون شروع شده بود و دلم ميخواست به نحو احسن ازش بهره ببريم ، واسه همين سعي كردم كمتر نت بيام و بيشتر وقتم رو به تو گل پسر نازم اختصاص بدم . البته يه سفر چند روزه هم داشتيم و كلي انرژي كسب كرديم و اما خاطره ي اينروزها ....
روز پنجم مرداد بود كه به دعوت خاله مليحه براي رفتن به يه سفر دوستانه لبيك گفتيم و خودمون رو براي رفتن آماده كرديم .تعطيلاتمون از هفتم شروع ميشد و من و بابايي ششم رو هم نصفه روز مرخصي گرفتيم . قرار بود ششم رو بريم تهران و خونه ي خاله مليحه باشيم و صبح روز هفتم مرداد از اونجا راهي بشيم ، اما به دليل شلوغي راهها و پيش بيني هايي كه كرديم تصميمون عوض شد و قرار شد صبح خيلي زود روز هفتم از جاده ي قزوين به سمت انزلي بريم . ساعت 9 صبح بود كه توي قزوين توقف كرديم و صبحانه ي عيد فطر رو در شهر قزوين خورديم ، دقيقا ً توقف قزوين از خواب بيدار شدي و براي صبحانه همراهيمون كردي و همش ميگفتي چرا نميرسيم ؟؟! توي راه رفتن هوا خيلي خوب و خنك بود ، از شهرهاي زيباي منجيل و رودبار كه گذشتيم دقيقا روبروي امامزاده هاشم خاله مليحه و عمو بهمن و دوست خوبشون احمدرضا كه الان دوست خوب ِ ما هم هست منتظرمون بودن ....
اين مسير خيلي شلوغ بود و مسافرين زيادي توي اين جاده بودن و ترافيك زياد بود ، توي جاده ديدن سفيد رود خالي از لطف نبود و مهبد هر جايي رود ، سد ، و كمي آب ميديدي ذوق ميكرد كه دريــــــا... !!! سپس به شهر زيباي رشت رسيديم و از اونجا به سمت بندر انزلي حركت كرديم .طبق اعلام سازمان هواشناسي ، روزهايي كه ما در انزلي سپري ميكرديم كاهش دماي زيادي نسبت به روزهاي قبل داشت و اين براي ما جاي بسي شكر و خوشحالي داشت كه گل پسرمون اذيت نميشه .حدوداي ساعت 15.30 بود كه به ويلايي كه خاله مليحه رزرو كرده بود رسيديم و بعد از صرف يه ناهار خوشمزه كمي خستگي گرفتيم و استراحت كرديم و بعد به كنار ساحل رفتيم و اونجا كلي خوش گذرونديم ، يه اسب هايي كنار ساحل براي سواركاري و عكس بود كه از شانس بد ِ ما دقيقا ً پشت سر گل پسر ، اسب وحشي شد و شيهه ي خيلي بلندي كشيد و شروع به دويدن كرد ، مهبد جونم فقط خدا با ما يار بود كه اتفاقي برات نيوفتاد ولي اينقدر ترسيدي كه ديگه دلت نميخواست از من جدا شي و ديدن موتورها و سگ و هر چيز ديگه اي در كنار ساحل برات آزار دهنده بود . البته خدا رو شكر فقط همون غروب بود كه ترس توي وجودت بود و از اون به بعدش همش برات به خوشگذروني گذشت . غروب اون روز كه هوا هم خيلي خيلي دل انگيز و خنك بود هم به گرفتن عكس كنار دريا و ساحل گذرونديم و برگشتيم خونه ، كمي استراحت كرديم و دوست بسيار خوبمون عمو مهشاد كه خودش انزليي بود اومد پيشمون و بعد از كمي گپ و گفت براي شام بردمون يه جاي خوب ... !
روز دوم منتظر اومدن سري دوم دوستانمون بوديم ، اين گروه از دوستان از زنجان مي اومدن و يكيشون مريم جون خواهر ِ مليحه بود كه به همراه همسر مهربونش و سه تا از دوستاشون به جمع ما اضافه ميشدن . بعد از اينكه دوستانمون از راه رسيدن و اكيپمون كامل شد برنامه هاي بيشتري براي تفريح داشتيم ، تالاب انزلي و خوردن ناهار در يك اسكله كوچك وسط تالاب ، قايق سواري در تالاب ، تنفس هواي تازه در جنگل تازه آباد در نيمه شب و صداي شغال هايي كه دسته جمعي در جنگل آواز ميخوندن ، قدم زدن كنار ساحل ، شنا ، ماسه بازي و يكسري بازي هاي محلي كه زمانهايي كه توي خونه بوديم انجامشون ميداديم ، همه و همه برامون تبديل به يه خاطره ي شيرين شد ، گل پسرم اينقدر تو اين سفر همكاري كرد و مودب بود كه همه ي همسفرها دوستش داشتن و ميگفتن بچه ايي مثل مهبد تا حالا نديدن ! پسرم عمو مهشاد لطف كرد و يه تايم طولاني كنارت ماسه بازي كرد تا من و بابا بتونيم با بقيه دوستان آبتني كنيم و خوش بگذرونيم . اگرچه عمو مهشاد اينجا رو نميخونه اما دلم ميخواد بگم ممنونم مهشاد ِ مهربون كه بودنت در كنار مهبد و ساخت قلعه شني و آدمك بهترين خاطره براي مهبد شد ....
توي اين سفر كه خيلي خيلي به هممون خوش گذشت تونستيم دوستان خوب و مهربوني پيدا كنيم كه اسماشون رو اينجا يادگار ميكنم كه سالها بعد قدمت دوستي هامون رو از ياد نبريم :
مليحه و بهمن ( از دوستان قديمي ) - احمدرضا - سهيل - مريم ( از دوستان قديمي ) و علي آقا- آقا مجتبي و پگاه - مهشاد و من و بابا مهدي و مهبد سه سال و تقريبا دو ماهه به اميد اينكه با اين اكيپ دوست داشتني سفرهاي بيشتري رو بريم و بيشتر خوش بگذرونيم .
بعد از اون روزهاي زيبايي كه در انزلي سپري كرديم تصميم گرفتيم از جاده ي اسالم به سمت خلخال بريم و از زيبايي و منظره هاي چشم نواز اون مناطق هم لذت ببريم . از خلخال هم رفتيم زنجان و يك شب رو خونه ي سهيل و شب دوم رو خونه مريم جون و علي آقا مونديم . از برخي از ديدنيهاي زنجان هم توي اين دو روز ديدن كرديم ، يك شب هم با خانواده ي سهيل و ساير دوستان پارك رفتيم ، كه گل پسري از پارك خوشش اومده بود و ميگفت " عجب تابايي دارن ها !! " توي اين شش روزي كه دور هم بوديم خيلي بهمون خوش گذشت و از همه مهمترش پيدا كردن دوستاي خوبي بود كه سفرمون رو برامون بيش از پيش شيرين كردن ...
دوست داشتني ترين مخلوق خدا بقيه عكس هات در ادامه مطلب
اين دو تا داداش ناز دوقلو اسماشون امير عباس و امير محمد بود و دوستايي بودن كه روي اسكله چوبي وسط تالاب بهت ماهيگيري ياد ميدادن و برات توضيح دادن كه چه جوري به ماهي ها غذا بدي و چه نوني براي ماهيگيري بهتره ، اون اسكله چوبي كه خيلي هم زيبا بود متعلق به پدر بزرگ و مادر بزرگ اين فسقلي هاي شيرين بود ، با قايق پدر اين بچه ها به اين تفريحگاه زيبا رفتيم و يه ناهار دلچسب و خيلي خوشمزه رو اينجا خورديم و تا شب كنار اين دو تا شيطون خوش گذروندي .
اينجا رفته بودي اردكها و جوجه هاي مرغ و خروس رو تماشا ميكردي و تشخيص دادي كه تشنشونه و از تشنگي دهنشون باز مونده يه ليوان يكبار مصرف پر از آب كردي و براشون آب گذاشتي ، بهشون تذكر ميدادي يكي يكي بخوريد آبتون نريزه !!!!
ضمنا ً اون تفنگ آب پاش كه هديه خاله مريم بود و شمال بهت داد و اون ماشيني كه هديه ي خاله ندا دوست مامانه دو جز جدا نشدني در سفرمون بودن و هميشه همراهت بودن ...
جونم واست بگه ، بگه رک و راست تورو می خوامت یه جورای خاص