مهبدمهبد، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

ღ ღ ღ گل پسر ღ ღ ღ

يه اتفاق جالب و البته دلچسب

1391/10/12 11:28
نویسنده : مامان مهدیه
631 بازدید
اشتراک گذاری

ديروز براي انجام برخي از كارهاي شخصي همراه با مهبد رفته بوديم مركز شهر . بعد به يك داروخانه مراجعه كرديم كه به علت ازدحام جميعت فرار رو به قرار ترجيح داديم . همين كه از داروخانه خارج شدم و چند قدمي جلو رفتم احساس كردم كه يك صداي دلنشين از ميان همهمه ها به گوشم ميرسه كه اسمم رو صدا ميكرد ، به عقب كه برگشتم اولش نشناختم كه صدا مال كيه ؟! ولي يه دفعه شدم سر تا پا شور و هيجان ، چون اون صدا متعلق به يه فرشته ي زميني بود ..... بله بالاخره بعد از مدتها انتظار به طور كاملاً اتفاقي الهه ي ناز مامانِ يسنا گلي رو ديدم !! فقط حيف كه يسناي نازش همراهش نبود و من نتونستم روي ماهشو از نزديك ببوسم . چند ثانيه فقط مبهوت بودم و نميدونستم چي بايد بگم . واي خداي من دنيا چقدر كوچيكه .... !!! براي دقايقي با هم همقدم شديم و خيلي مزه داد توي اون هواي سرد دست دوستي رو به گرمي گرفتن !!! اين اتفاق اينقدر برام شيرين و دلچسب بود كه تا همين الان هم برام پر از هيجان ِ و از يادآوريش لذت مي برم . به اميد اينكه بتونم به همين زودي دوباره الهه ي ناز و يسناي گلش رو با هم ببينم ....

الهه ي نازم خيلي از ديدن ِ روي ماهت هيجان زده شدم ، به خاطر توجهت ازت تشكر ميكنم ، از اينكه با ديدن مهبد ، من رو هم شناختي خيلي خوشحالم . دوست ِ نازنينم ، لحظات ِ به يادماندني رو برايم به ارمغان آوردي فقط ميتونم بگم ، سپاسگزارم ........

البته خوندن اين خاطره به قلم ِ الهه يه مزه ي ديگه داره

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (20)

هیراد و عمه لیلاش
12 دی 91 12:41
*سلام ، ایام بر شما خوش * من در مسابقه سوگواره محرم اتلیه سها به رای شما نیاز دارم لطفا به وبلاگم بیایید ادرس مسابقه لینک در قسمت پست ثابت میباشد قول میدم ٣٠ ثانیه بیشتر از وقت نازنینتونو نگیره منتظرکمکتون هستم دوستای خوبم راستی اگر قبلا به کوچولوی دیگه ای رای دادید میتونید دوباره برید و به هیراد جون رای بدید
الهه مامان یسنا
12 دی 91 13:18
فدای صفای وجودت.... نمیدونی چقدر خوشحال بودم. همون موقع با تلفن و پر هیجان واسه محمد تعریف کردم از خوشحالی. منتظر دیدن روی ماهتون به زودی زود هستم. ببوس مهبد نازم رو که چشماش همیشه یادم میمونه


قربونت برم عزيزم .من هم بي صبرانه منتظرم ....!
مامانیه سپهر
12 دی 91 13:33
سلام مهدیه جون.
یه چیزی بگم؟؟؟؟
منحسودیمممممممممممممممممممم شد
خوش بحالتون. من میخوام از نزدیک ببینمتون. آقا قبول نیست!

ایشالا که همیشه جمعتون جمع باشه مهدیه جان. و به امید دیدار نزدیک ما با هم.
منم مطمئنم اول مهبدی رو بشناسم و بعد تو رو . احساس میکنم با روسری یا مقنعه قیافه ات عوض بشه عزیزم. نه؟


سلام عزيزم . فدات بشم الهي . ايشالله كه ما هم به زودي ِ زود همديگه رو ببينيم . سپهرم رو ببوس .
ارغوان
12 دی 91 14:13
چه خوب
mamanebaran
12 دی 91 15:17
اخي نازي ، ميدونم هميشه گفتم زيباتراز لحظه ديدار نديدم ، چه خوب كه شما همديگه رو ديدن ، اميدوارم به زودي زود همه همديگرو ببينم ، البته من با قلبم مهبد نازنينمو و وجود مهديه عزيزمو كاملاً حس مي كنم خوشحالم كه خيلي خوشحال شدي


فدات عزيزم . ايشالله كه همه همديگه رو ببينيم ، اين آرزوي من هم هست . فاطمه جونم قربون قلب مهربونت كه ما رو حس ميكني ....
مامان آوین
12 دی 91 17:39
اتفاق خیلی جالبی بود .می تونم تصور کنم که چقدر خوشحال و هیجان زده شدید.ایشالا که همیشه تو شادیا همیدیگه رو ببینید.


ممنونم عزيزم ، ايشالله كه شما هم هميشه شاد باشيد ...
مامان ترنم
12 دی 91 19:39
آخخخخی چه ناز .من هم اگر بودم همین قدر هیجان زده میشدم . خیلی حال میده نههههههههههههههه.توی این دنیای پر ذغدغه چقدر دیدن یک دوست صمیمی و شیرینه من هم خواستم


آره واقعا ً تو يه دنياي پر دغدغه همگام شدن با يه دوست تيزبين خيلي ميچسبه . ايشالله كه ما هم همديگه رو ببينيم
خاله عاطفه
13 دی 91 8:24
سلام به گل پسری و مامان مهربونش.
چه اتفاق جالبی
کاش منم میتونستم هرروز صبح چشمامو که باز میکردم این شازده کوچولو میدیدم.دلم برای اون چشمای مهربونش یه ذره شده.
مهبد جونم عاشقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتم.


سلام عزيزم . ممنون از مهربونيات . اگه دوست دارس شب ها بيا خونه ي ما بخواب كه چشماتو كه باز ميكني شازده رو ببيني


از طرف عمه سارا عمه لیلا وعمه ویدا
14 دی 91 0:04
ماشالله مهبد خیلی قشنگه به عمه های قشنگش برده




به به ببين ما نبوديم كيا اومدن ديدنمون . يه دنيا صفا آوردين !!! بله صد البته كه عمه جوني ها قشنگن ....
مامی یلدا
14 دی 91 12:13
سلام از وب یسنا امدم دوست داشتم ببینم تو چقدر هیجان زده شده ای .به منم سر بزن افتخار لینک بده


سلام خوش اومدين ، صفا آوردين ، چشم ميام پيشتون و با افتخار لينكتون ميكنم .
مامان پریسا
15 دی 91 12:13
پس شما همشهری الهه جون هستید؟چه جالب


بله ما همشهري هستيم .
مامان آمیتیس
15 دی 91 19:44
چقدر جالب.... ایشالا دوستی تون همیشه پایدار باشه


ممنون عزيزم ....
مامان پریسا
16 دی 91 11:12
ایشالله بشه که همدیگه رو ببینیم.


انشالله .....
مامان نيروانا
16 دی 91 13:12
مهديه ي عزيزم واي خداي من، چه حالي بردين اون روز نه! فكر كن يكي رو فقط خونده باشي و يهو صدات بزنه به اسم، اونم توي خيابون مركز شهر!!! واقعاً لذتش ناگفتنيه،‌ همينجور دارم مزه مزه ش ميكنم منم و شيرين ميشم. خيلي براتون خوشحالم دوست جوناي من! ديدن روي ماهتون آرزوي منم هست. كاش زودتر ببينمتون. به همين زيبايي مهبدم رو ببوس


سلام عزيزم . آره واقعاً جاي شما هم خيلي خالي ولي حالي بردم اونروز كه نگو و نپرس ....!من كه اون لحظه اينقدر هيجان زده بودم كه اصلا ً وصفش برام ناممكنه ، اميدوارم كه يه روزي همه ي دوستاي ني ني وبلاگي ،بتونيم همديگه رو از نزديك ببينيم و كلي كيف كنيم ....عزيزم ديدن روي ماه نيروانا و مامان گلش آرزوي منم هست و از همه قشنگتر اينه كه اين دوستي ها در دنياي مجازي رنگ واقعي ميگيره و خيلي خيلي مزه ميده .مانا باشي و سربلند .
مهرنوش مامان مهزيار
16 دی 91 13:21
خيلي جالب بود احساستو درك ميكنم عزيزم


ممنون عزيزم .
مامان کوثری
16 دی 91 19:29
با سلام
وبلاگ نی نی پارتی به خاطر قوانین از نی نی وبلاگ حذف شد لطفا برای دیدن طرح های جدید و سفارشات طراحیتون به وب جدیدمون مراجعه کنید
http://temparti.blogfa.com/


به چشم ...
پریسا
17 دی 91 11:11
سلام دوستم
به منم سر بزن اپم!


چشم اومدم ....
مامان پریسا
17 دی 91 14:26
ممنون مهدیه جان که تشریف آوردید.
من برای تشکر اومده بودم. میدونم قبلا اومده بودید و کلی خوشحالم کردید. اخه دیدم پست جدید ندارید ،فقط همونو نوشتم


سلام عزيزم . فداي تو كه اينقدر با محبتي و هميشه دست پر به وبلاگ ما مياي . دختر نازتو ببوس عزيزم .
شیما مامان درینا
17 دی 91 16:26
چه جالب دوستم حق داری این اتفاقا خیلی حس خوبی به آدم میده من که هر جا میرم بچه میبینم دقت میکنم ببینم تو نی نی وبلاگ دیدمشون یا نه


آره عزيزم خيلي عالي بود .ايشالله كه يه روزي هم ما همديگه رو ببينيم .
خاله عاطفه
18 دی 91 13:16
سلام عشقم .
امروز خییییییییییییییییلی دلم برات تنگ شده بود زنگ زدم خونه مامان زری که باهات صحبت کنم و شما هم برام شیرین زبونی کنی که وقتی آمدی حرف بزنی فقط سکسکه میکردی و خودت غش غش میخندیدی آخرم نتونستی حرف بزنی الهی من فدات بشم که همه کارات مثل خودت بانمک یادت نره خیلی دوستت دارم.
در ضمن مهدیه جون پس کو عکسهای جدید و قشنگ گل پسرم


سلام خاله عاطفه جونم . مرسي كه همراه هميشگي ِ ما هستي و ممنون كه اين خاطره ي با مزه رو اينجا نقل كردي ، چون من هم مستفيذ شدم و براي مهبد هم به يادگار موند ... فردا ميام با عكسهاي جديد و زيباي مهبد ...