مهد

رفتیم به مهد, چه جایی بود

جاتون خالی, صفایی بود

تو حیاط, تو کلاسش

عطر گل اقاقی بود

مربی یاش, چه مهربون

دوستان خوب زیاد بود

بیا بریم مهد کودک با دوستامون

بخوونیم شعر قشنگ با دوستامون

 يه سلام پر از عطر اقاقي ، پر از صفاي كودكي ، پر از عشق مادرانه اي كه امروز اشك رو مهمون چشمام كرد .

امروز اولين روزي بود كه مهبد عزيزم رو تنها به مهد كودك سپردم و با وجود اشك هاي پاكش تنهاش گذاشتم و رفتم سر كار !!

عزيز دلم البته تنها گذاشتنت فقط و فقط به خاطر خودت بود ، به خاطر اينكه مهد كودك ميتونه به پرورش هوش اجتماعيت كمك كنه ، مهد ميتونه همه ي قابليت ها و تواناييهاتو شناسايي كنه و تو رو به رشد عاطفي ، رواني ، هوش و .... برسونه ....

نازدونه ي من يك دفعه فكر نكني كه همينجوري بردمت مهد كودك و تنهات گذاشتم و برگشتم ها ... نه خير اصلا ً اينطوري نبوده ..... مدت زياديه كه فكر مامان درگير پروژه ي مهدكودك شده ، مهدكودكي كه هم فضاش باز و با صفا و بزرگ باشه ، هم مربي هاش خوب باشن ، هم كلاس هاش شلوغ نباشه ، هم به بهداشت بچه ها رسيدگي بشه ، هم با گروه سني تو خوب بازي كنن و آموزش بدن و هزار تا اما و اگر و چون و چرا ......... البته اين رو هم اضافه كنم كه هيچ مهد كودكي كه تمام اين شرايط رو داشته باشه يافت نكردم كه نكردم و يه توصيه به همه ي مامانهايي كه ميخوان بچه هاشون رو مهد بزارن : گشتم نبود ، نگرد نيست !!!! يه مهدي كه همه ي خواسته هاي منو برآورده كنه وجود نداشت . اين شد كه خواسته هامون رو الويت بندي كرديم و طبق الويت ها پيش رفتيم .

خلاصه بعد از مراجعه حضوري به چندين مهدكودك دور و نزديك مثل مهد كودك خاله شادونه ، وصال ، بهار،گلبرگ ، خوبان ، قاصدك ،ماه پيشوني ، مخابرات ، شقايق و ......كلي پرس و جو از ديگران و تحقيق از سازمان بهزيستي ، بالاخره مهد كودك 3 ستاره جوانه ها رو انتخاب كرديم . تو اين مدتي كه به مهد كودكها مراجعه ميكرديم با محيط مهد و فعاليت هاي بچه ها آشنا شده بودي و هر از گاهي درخواست ميكردي كه ببرمت " مهد تودت " و از شكل و ظاهر و رنگ آميزي در و ديوارهاي مهد توي كوچه ها و خيابونها احساس شعف ميكردي ! روز اولي كه بطور رسمي و بعد از ثبت نام رفتيم مهد ، 5 شنبه 29 فروردين بود كه تقريبا ً 2 ساعت اونجا بازي كردي و بعد از بازي كيفت رو برداشتي و به سمت در خروجي دويدي و گفتي " مامان پاشو ، پاشو بِ ايم " واسه اينكه ذهن قشنگت خراب نشه من هم اطاعت امر كردم ، با دوستات خداحافظي كردي و رفتيم .

روز دوم شنبه 31 فروردين : ميخواستم از صبح كه خوابي ببرمت مهد كودك و 2 ، 3 ساعت بعد بيام سراغت كه با مخالفت بابا بهمن و مامان زري قرار شد خوب بخوابي و بعد از خواب همراه بابا جون و مامان زري بري مهد !! بعد از مراجعه به مهد يك قدم هم از مامان زري فاصله نگرفته بودي و كلي نق زده بودي و درخواست كرده بودي كه برگردي خونه ، اين شد كه من اومدم پيشت و تقريبا تا ساعت 1 ظهر موندم كنارت و بعد بردمت خونه مامان زري !

شنبه شب : همه بازي هامون ، قصه هامون به مهد كودك ختم ميشد تا ذهنت آمادگي پذيرش مهد رو پيدا كنه ، چندين بار حتي لحظه اي كه ميخواستي چشماتو ببندي و بخوابي بهت گفتم فردا ميخوايم بريم مهد كودك ولي مطمئن باش كه بر ميگردم سراغت مگه نه ؟ و تو ميگفتي " بعله "

روز سوم يك شنبه 1 ارديبهشت : صبح باهات اومدم مهد و تو در خواب ناز بودي ، به محض اينكه خوابوندمت توي تخت چشمات رو باز كردي و آستينم رو ميكشيدي ، بغلت كردم ، بوسيدمت و برات توضيح دادم كه من بايد برم سر كار و تو بايد اينجا بموني وقتي ناهارت رو خوردي ميام دنبالت .... ولي اصلا ً به حرفم گوش نميكردي ، مربيت اومد و ازم خواست كه تنهات بزارم و برم و گفت تا زماني كه پدر و مادرها حضور دارند بچه ها تن به تنها موندن در مهد نميدن و بايد چند روزي تحمل كنه تا عادت كنه .........

سوالناراحتافسوسنگراندل شکستهگریه اين آدمك ها هم مراحل شكل و شمايل مامان مهديه بعد از مراجعت به مهد رو نمايش ميدن ، با اينكه صدات هنوز مي شنيدم كه داري گريه ميكني و منو صدا ميزني اول سپردمت به مربيان مهربون و بعد به خداي بزرگ كه خودش ميدونه چطوري صبر رو توي دلت بكاره .... اومدم كارخونه و دلم پيش تو بود و حتي لحظه اي فكرم از پيشت دور نبود ، هر نيم ساعت يكبار با مهد تماس ميگرفتم و جوياي احوالت بودم . الحمدلله كه ديگه گريه نميكردي ولي گفتن حرف هم نميزنه و كيفش رو انداخته روي شونش و از اين اتاق به اون اتاق فقط نگاه ميكنه ، مواقعي هم كه يادش ميوفته و كمي بغض ميكنه و بهوونه ميگيره بهش خوراكي ميديم و مشغول خوردن ميشه و تا تموم ميشه دوباره يادش ميوفته !! اصلا ً نخوابيده !!

سريع رفتم خيابون و واست يه ماشين كوچولو به عنوان جايزه و يه ماشين هم واسه فردا كه مربي ها بهت بدن خريدم و ساعت 12 اومدم مهد ، سرم رو كه به شيشه گذاشتم ديدم كه با يكي از خاله ها نشستي رو كابينت و داري آب ميخوري و تو هم همون لحظه منو ديدي و لبخند به روي لبت اومد و با تعجب گفتي :

" اِ مهديه اومد ، مهديه !!! "

يعني مامان جون واقعا ً فكر كردي كه قراره ديگه نيام سراغت ؟؟؟!!!؟؟!!!؟؟؟

گل مامان بدون كه عاشقونه مي پرستمت و تا زماني كه جان در بدن داشته باشم و نفسي باقي باشه تنهات نميزارم و قول ميدم كه هميشه كنارت هستم اگرچه ساعاتي از روز رو مجبوريم از هم دور باشيم ولي يادمون و ذهنمون از هم دور نيست و بعد از پايان ساعات كارم دربست در خدمتم .....

اين آدمك ها هم مراحل شكل و شمايل مهبد از زمان ثبت نام در مهد و تا پايان روز يكشنبه رو نشون ميده

لبخندمژهچشمنیشخندخیال باطلهوراناراحتاسترسنگرانگریهگریهگریهکلافهابروقهرمنتظرخمیازهتعجببغلنیشخندزبانخنده

گل پسر ماماني اميدوارم كه روزهاي آينده بهت توي مهد كودك خوش بگذره و ساعات شادي رو بگذروني ميدونم كه تو پسرك باهوشي هستي و بهترين راه رو انتخاب ميكني .به اميد اينكه يه روزي با خنده از هم جدا بشيم و دوباره با خنده هاي كودكانه از مهد تحويلت بگيرم . آمين