مهبدمهبد، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

ღ ღ ღ گل پسر ღ ღ ღ

نقل ِ مكان !

1392/3/13 22:00
نویسنده : مامان مهدیه
845 بازدید
اشتراک گذاری

قصه از كجا شروع شد ؟سوال

من و بابايي بعد از ازدواجمون يه خونه ي نقلي خريده بوديم كه بعد از باردار شدن من به خاطر نزديك بودن به مامان زري ،2 ماه قبل از تولدت به يه خونه ي اجاره اي نقل مكان كرده بوديم ، بعد از اينكه به دنيا اومدي و با خودت كلي بركت توي زندگيمون آوردي تونستيم اون خونه نقلي رو با يه خونه ي يه كمي بزرگتر و يه محليت بهتر عوض كنيم . حالا خونه ي خودمون خالي شده و آخر اين ماه اسباب كشي داريم .چشم حالا چرا اين موضوع رو اينجا مطرح كردم ؟ چون هم خوشحالم و هم ناراحت ..... لبخندناراحتخوشحال براي اينكه بالاخره هر چي باشه خونه ي خودمونه و ..... ناراحت براي اينكه صاحب خونمون كه اسمش خاله مژگان بود رو خيلي خيلي دوست داشتيم ، محمد و مهدي كه تو هر دو تاشون رو داداش خطاب ميكردي و الحق كه همديگه رو خيلي دوست داشتيد قلب،  جدايي از اونا واسمون سخته .... گریهاصلا ً راستش رو بخواي گفتن اين موضوع هم واسه هر دوي ما ( من و مهدي ) خيلي سخت بود دل شکسته، اما بالاخره بابا مهدي اين وظيفه ي سخت رو به عهده گرفت .... از همين جا ازشون خيلي تشكر ميكنم چون توي اين 2 سال ما اصلا ً احساس نكرديم كه رابطمون صاحب خونه ، مستاجريه .... و فقط دوست بوديم و دوست !!!! خاله مژگان ِ عزيز هر جايي باشيم خوبي هاي تو و بقيه ي اعضاي خانوادت رو فراموش نخواهيم كرد . مهربوني هاي داداش مَهدي كه موقع اولين لحظه ورود مهبد به خونه سنگ تموم گذاشته بود و چقدر خوشگل خونه رو واسش تزئين كرده بود . مَهدي جان اين يادگاريت توي فيلم هاي مهبد و از همه مهمتر توي قلبمون جا مونده و خواهد موند . بابا مهدي ميگه من اين خونه رو بيشتر از همه ي خونه هامون دوست داشتم ، ميگه اين خونه واسمون خيلي اومد داشت ..... به تو ميگيم مهبد ميخوايم خونمون رو ببريم يه جاي ديگه و تو ميگي "  نه ، اينجا حوبه "قلب

به قول مهبد عمه مژگان عزيز ، از اينكه جيغ ها و سر و صداهاي مهبد رو تحمل كردي  و هميشه احوالپرسش بودي ، از اينكه هميشه كنارمون بودي ، مهبد رو ميبردي و بهش ماهي و پرنده و ... نشون ميدادي و اينقدر دوستش داشتي ممنونم . بدون كه ما هم تك تكتون رو دوست داريم و هيچگاه محبت هاتون رو فراموش نمي كنيم . راستش رو بخواي از فكر كردن به روز خداحافظي گريه ام ميگيره و پرده ي اشكي كه جلوي چشمام مياد و بغض ته گلوم نگرانهمه و همه حكايت از جدايي از محبت هاي شما رو داره...گریه

اميدوارم كه هميشه و همه جا تنتون سالم و دلتون خوش باشه  ، اميدوارم كه ما رو يادتون نره ، شنيدن خبر دانشگاه رفتن محمد و مَهدي خیال باطل، و همه ي موفقيت هاي زندگيشون ، دوماديشون چشمکو ... منو خيلي خوشحال ميكنه ، ما رو بي خبر نزاريدماچقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

عمه مژگان
14 خرداد 92 14:30
سلام عزیز دل .هیچ وقت آمدنت به این خانه را فراموش نمیکتم حتی سر و صدایت و جیغ زدنهایت برای ما آرامش بخش بود.قربونت برم که تازه یاد گرقتی منو خانم شمی صدا کنی .ما همیشه سلامتی شما را از خدا خواستاریم.مهدی و محمد همیشه دوستت دارند.فکر کردن به اینکه یروز بخواهیم خداحافظی کنیم برام سنگینه.امیدوارم اونروز من خونه نباشم.ولی از اینکه به خونه ی خودتون میرید اندازه یدنیا خوشحالم.به یاد ما باشید.دلمان کوچک است ولی آنقدر جا دارد که برای عزیزی که دوستش داریم نیمکتی بگذاریم برای همیشه...

عمه مژگان مهربون ما هم بي حد و حصر دوستتون داريم . اميدوارم كه هميشه تنت سالم و دلت شاد باشه . ما هر هفته ميايم به ديدنتون . واسه ما هم خيلي سخته ، يه جوري كه اصلا ً دلم نميخواد به لحظه ي خداحافظي فكر كنم . قربون اون دل ِ كوچيكت با اون نيمكتش كه به ما اختصاص دادي بشم من .
مامان ترنم
14 خرداد 92 20:20
سلام .به به مبارک .دست عمه مژگان هم درد نکنه که اینقدر مهربون هستن.
مهبدم تولد شما و ترنم جونم هم نزدیک ها.
مهدیه جون کلی کار داریم


سلام خاله جون . قربونه جوجه كوچولو برم كه فقط 3 روز از مهبدم بزرگتره .... اگه كمك خواستي در خدمتم .
♥مامان آمیتیس♥
16 خرداد 92 1:49
خونه جدیدتون مبارکه

مهبد جونو ببوس


مرسي خاله جون . بوووووووووس
مامان الیناجونی
16 خرداد 92 20:58
انشاا... به سلامتی و خوشی برید خونه خودتون با این دوستای مهربون هم رابطه دارید فاصله مهم نیست این دله که مهمه
ببوس مهبد عزیزمو


ممنون عزيزم . آره واقعا ً من با وجود دوستان ني ني وبلاگي به اين موضوع ايمان دارم كه بُعد فاصله مهم نيست اين دل كه پيوندش ديگه نا گسستني ميشه !!!
مامان آتنا جون
17 خرداد 92 0:49
سلام دوست مهربون . به رسم ادب واحترام آمدم که تشکر کنم از اینکه برای سلامتی دخترم دعا کردید و نگرانش بودید
خدا مهبد رو برات نگهداره و هیچ وقت غم تو دل مهربونت لانه نکنه


سلام عزيزم . وظيفه ي انسانيمون حكم ميكنه . كار ديگه اي كه از دستمون بر نمياد . آمين به دعاي قشنگت . حالا الان حالش چطوره ؟ خيلي نگران و ناراحتم . ما رو بي خبر نزار عزيزم .
جودی
17 خرداد 92 17:16
وای که جدایی از خانه ای که تولد کودکت درآن واقع شده چه سخت است.اصلا انگار تمام در و دیوار خانه رنگ و بوی فرشته ها را میگیرد.ماهم 6ماه بعد از به دنیا امدن ارمان خانه دار شدیم.اما هنوز در رویاهایم در ودیوار ان خانه را مجسم میکنم.روزهای شیرین نوزادی.


آره واقعا ً خيلي سخته !
مامان روشا
18 خرداد 92 9:27
مبارک باشه خونه جدید امیدوارم توش کلی لحظات خوب داشته باشید و سلامت باشید


دوری سخته اما مهم دل آدمه که فراموش نکنه دوستی های بزرگ رو


ممنونم عزيزم . اميدوارم كه شما هم لحظات شيرين و شادي رو داشته باشيد و هميشه و همه جا تنتون سالم و دلتون گرم و شاد باشه .
خاله عاطفه
18 خرداد 92 10:57
سلام خونه جدیدتون مبارک انشاا... خونتون پر باشه از شادی.مهدیه جونم این ناراحتی پر از شیرینی خواهر جونم غصه نخور کاش منم ناراحت بشم مثل تو .راستی عزیزم زود برو میخوایم بیایم تولد که بهونه نداشته باشی نگی تولد نمیگیرم


سلام خاله عاطفه جونم . ممنون . ايشالله كه شما هم صاحب خونه بشيد .
ﺍﻟﻬﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﯾﺴﻨﺎ
18 خرداد 92 21:09
ﺳﻼﻡ ﻣﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﻭ ﺍﭘﯿﻢ


قربون ِ شما ، خدمت مي رسيم .
الهه مامان یسنا
19 خرداد 92 9:58
واییی. ببخش عزیزم سرم به وبلاگ دوستان گرم بود و حواسم نبود . سعادت نداشتم انگار


نفرماييد خانوم . كم سعادتي از من بووووود
مامان ترمه
19 خرداد 92 15:17
هرجا هستید انشاا بهترین لحظه هارو داشته باشید و خونتون پر از عشق و نور و خدا

عزیزم از آشناییت خوشحالم و با افتخار لینکتون کردم


ممنونم مهربونم . منم خوشحالم از داشتن دوستهاي خوبي مثل شما . با افتخار لينكتون كردم .