تو خودت قند و نباتي
شيرين تر از شهد ، شيرين تر از عسل كه ميگم ، طعم داشتن يه پسر بلبل زبون و بازيگوش و شيطون رو ميگم كه هر روز از قبلش خواستني تر و شيرين تر و صد البته عاقل تر ميشه و من مادر رو بيش از پيش ميكنه عاشق و شيداي خودش ....
ماشالله ، هزار ماشالله ديگه صحبت كردنت كامل شده ، يعني قبل از دو سالگيت هم به خوبي صحبت ميكردي و جمله ميگفتي اما با مكث و كمي درنگ ، اما الان خيلي خوب صحبت ميكني و از اتفاقاتي كه در طي روز افتاده هم تعريف ميكني ، درست مثل يه آدم بزرگ با حركات دستت و قهقهه هاي گاه و بيگاه بين كلامت خيلي خوب از پس ِ دلبري بر مياي و حسابي دل منو و بابا مهدي رو ميبري !!! هنوز حرف "خ" رو بخوبي نميتوني تلفظ كني و توي برخي كلمات "ح " رو جايگزينش ميكني .
دردونه ي من ، اينروزها هوش اقتصاديت فعال شده و رو به رشده ، دلت ميخواد سر از حساب و كتاب همه چيز در بياري ، شايد هم از مزاياي داشتن يه پدر و مادر حسابداره ، به هر حال هر چي كه هست فرق 10 هزار تومني و هزار تومني رو ميدوني و اصلا ً نميشه بهت كلك زد ..... هر چيزي رو كه بخريم مي پرسي " مامان اين چنده ؟ از تُجا حريدي ؟ "ميدوني كه براي خريد هر چيزي بايد بهاشو بپردازيم ، ميدوني كه براي ورود به بعضي جاها بليط لازمه و براي خريد بليط هم پول و اين شده كه سكه هايي كه بهت ميديم رو به قول خودت براي خريد " آنبات چوبي " كنار ميزاري و اسكناس ها رو براي خريد " آدامس و بشتني " و بعضي ها رو براي بليط ماشين برقي !!!
صبح ها كه مي برمت خونه ي مامان زري چشمت رو نيمه باز ميكني و ميگي " آآ ماجراني باژه ؟ پول ندادي مهبد آدامس بحره !! " (آقا مهاجراني - سوپري محله - مغازش بازه كه مهبد آدامس بخره ؟)
بعد كه مقداري پول بهت ميدم ميگي :
" مِسي ، خدافظ ' مباظب حودت باش ، تند نري ها "
و به نظرم اين زيباترين جمله اي كه ميتونه از ذهن يه كودك بيست و پنج ماهه تراوش كنه و بدرقه ي راه يه مامان هميشه نگران بشه ، و نصف روزم رو به قند آب كردن بابت همون يه جمله سپري كنم تا دوباره ساعت كارم تموم شه و بتونم غرق در لذت بودن باهاش بشم ....
راستي يه استقلال ديگه توي زندگيت رخ داده و اون جدايي از پوشك بود ، لازم به توضيحه كه شما جيگر پسر مامان تقريبا ً از 10-11 ماهگي به زحمت و خواست مامان زري مهربون كه از همينجا دست هاش رو مي بوسم و بهش يه خسته نباشي ويژه ميگم توي خونه چه زمان خواب و چه زمان بيداري پوشك نميشدي و اين بود كه كاملا ً ياد گرفته بودي جيش و p.p رو خبر كني ، فقط به دليل اقتضاي سنت و اينكه موقع سرگرم بودن يادت ميرفت مجبور بوديم بيرون از خونه و مهموني ها پوشكت كنيم ، پس تا اينجاي كار به يه استقلال نسبي رسيده بودي و از طرفي چون دو سالگيت مصادف با اسباب كشي بود دلم نميخواست دو تا تغيير مهم همزمان توي زندگي تو رخ بده بنابراين اين موضوع رو به يك ماه بعد از تولد دو سالگيت موكول كردم ، الان 17 روزه كه به استقلال كامل رسيدي و خيلي خوب تونستي اين موضوع رو درك كني و باهاش كنار بياي . آفرين گل پسرم !
ديگه اينكه همه دنياي من و بابايي . همه وجود من و بابايي . دوستت داريم و روزگارمون با تو خيلي قشنگ تر و شيرين تر شده . خدايا توي اين لحظات رباني سجده شكر به جا ميارم و ازت ميخوام خودت حافظ و نگهدار پسرم باشي ، خدايا بهترين نعمتت را به من ارزاني داشتي و ما رو لايق عنوان پدر و مادري دونستي ، خدايا مهبدم زيباترين هديه اي بود كه ميتوانستي به من بدهي و شكرت كه از من دريغش نكردي ، خدايا به كوچه پس كوچه هاي دلش كه سرك ميكشم همه و همه بوي پاكي و زلالي تو را دارد ، خدايا اين طفلك معصوم رو به تو مي سپارمش . خدايا براي همه چي شكرت ................