زيركانه
اين چند روزه چنان مسحور شكر پراني هات و نقل و نبات هايي كه از دهان ِ كوچولوت با چاشني ِ زيركي شدم كه ذهنم اصلا ً كار نميكرد چه جوري اين پست رو برات شروع كنم ، بنابراين با اجازه ي خاله الهه چند تا كلمه ي اول رو از ايشون وام گرفتم و ميخوام چند تا از خاطرات ِ با مزه ي اينروزها رو برات به ديوار اين خونه سنجاق كنم تا بدوني از چه زماني ياد گرفتي زيركانه و با هوشياري به خواسته هات برسي .....
ليوان به دست و با يه لحن ملتمسانه جلو اومدي و گفتي " ماآني يه ذره آب بريز زياد نريزي ها ميحوام آب بازي كنم " دليل انتخاب اين لحن اين بود كه منو فريب بدي كه اجازه ي آب بازي با يه ذره آب صادر بشه ، صد البته كه من با شناختي كه ازت دارم مطمئن بودم كه به يه ذره آب كه چه عرض كنم به يه لگن آب هم راضي نيستي اما واسه اينكه دل كوچيكت رو نشكسته باشم و دوباره يه محكي بزنم كه ببينم قانع بودنت تا چه حده گفتم بيا دورت بگردم اينم يه ذره آب واسه آب بازي..... بلافاصله يه قابلمه ي كوچيك كه ديگه جزئي از اسباب بازي هاي تو شده و اكثرا ً باهاش بازي ميكني رو درخواست كردي و بي درنگ آب رو ريختي تو قابلمه با دستت همي بهش زدي و با همون ليوان دوباره پيشم برگشتي و گفتي : " ماآني يه ژره آب بده ژياد باشه " (ماماني يه ذره آب بده زياد باشه ) گفتم پسرم شما گفتي يه ذره آب حالا ميگي زياد باشه ؟؟!! سريع گفتي : " نه ژياد يه ژره ژياد " چون خيلي با مزه خواستي باز بهت دادم و قربان صدقه گويان هشدار دادم كه مواظب باش روي زمين نريزي چون ممكنه بخوري زمين ....
براي بار سوم هم همين درخواست تكرار شد و سومين بار به خاطر ريختن آب روي سراميك هاي جلوي آشپزخونه به زمين خوردي و همه ي قابلمه ي آبت روي زمين ريخت ، با غرور خاصي از جات بلند شدي گفتي : " اَكِ هي كي آب نيخته اينجا ؟؟ حدا همه ي غذام ريخت " ( اَكه ، كي آب ريخته اينجا ؟ خدايا همه ي غذام ريخت )
البته نميدونم اين واژه ي اَك ِ هي واقعا ً يه واژه ي فارسيه و يا يه گويش ِ كه مخصوص اراكيهاست . هر چي كه هست اينروزها خيلي تكرارش ميكني .
قربونت برم كه داشتي با اون آب و ليوان و قابلمه غذا درست ميكردي و همش ريخت ، آب روشنيه و خونه ي ما هم كه هميشه منوره از اينهمه روشني .....
با يه ماژيك قرمز بزرگ مشغول كشيدن يه الگو بودم كه اومدي و درخواست كاغذ و خودكار كردي ، سريع براي اينكه زودتر كار خودم پيش بره و تو بهوونه نگيري يه كاغذ و چند تا مداد رنگي بهت دادم و گفتم عكس منو بكش . يه خورده ژست پيكاسو رو گرفتي و به من نگاه كردي و بعد هم چند تا خط روي كاغذت كشيدي و آهي كشيدي و گفتي " اينا به درد نميخوره تاشكي ماژيك داشتم " و بي درنگ ادامه دادي " يه دِقِه ماژيكتو ميدي" بعد بدون اينكه من بهت بدم از دست من كشيديش و گفتي " حودت با اينا بكش "
ساعت 23.30 هر شب نميدونم چه جوري يهويي دلت هوس باقالي ميكنه ، بدو بدو مشغول هر كاري باشي رهاش ميكني و در فريزر رو باز ميكني و ميگي " ماآني باآلي نداريم " اگه نه بشنوي كه گريه و داد و بيداد و اگه بگم چرا داريم الان واست درست ميكنم ميري و تا فردا شب همين موقع دوبار بي خيال ميشي چند بار واست درست كردم اما چون ميگن باقالي يه سم داره كه مسموميت مياره مي ترسم زياد بهت بدم
راستي تعطيلات تابستاني ِ شركتمون از 17 مرداد شروع ميشه تا 25 مرداد ، اما من و بابا مهدي تصميم گرفتيم از 12 مرداد به پيشواز اين تعطيلات دلچسب بريم و كلي خوش بگذرونيم . من واقعا ً به همچين تعطيلاتي احتياج دارم . يه برنامه ي سفر داريم ، پس دوست جوناي مهربون نگرانمون نشيد ، اميدوارم كه همتون خوش و خرم باشيد . دوستتون داريم و به خدا مي سپاريمتون .