از تعطيلات برگشتيم
سلااااااااااااااااااام سلاااااااااااااااااااام صد تا سلااااام به همه ي دوستاي مهربون و عزيزاني كه در نبودنمون هم بودن و بهمون سر زدن و چراغ اين خونه رو روشن نگه داشتن ،دلمون براي تك تكتون تنگ شده بود ، بالاخره تعطيلات تقريبا ً دو هفته اي ما به سر اومد و با كلي انرژي برگشتيم . روزهاي خيلي خيلي خوبي بود چون يه مسافرت دسته جمعي به شمال ايران داشتيم و خيلي بهمون خوش گذشت . جاي همتون خالي ..... از همه بهترش اين بود كه توي اين دو هفته دربست در خدمت آقا مهبد بودم از آب بازي تا قائم موشك و گرگم به هوا و عمو زنجير باف بگير تا قصه و شعر و رقص و كتابخواني و بسكتبال و ..... پايه ي ثابت بودم با اين پسرك پر انرژي و چقدر خودم انرژي گرفتم از اينهمه اشتياقي كه مهبد داشت . هر چي از اين دو هفته بگم كم گفتم .
و اما قصه ي مسافرتمون از صبح روز 13 مرداد شروع و تا آخر شب 20 مرداد به طول انجاميد . توي اين مدت هوا خيلي خيلي خوب بود ، نه گرم بود و نه شرجي ، يه نسيم خنك تمام بدنت رو نوازش ميداد و ميتونستي توي هواي پاك و مرطوب يه حال اساسي به ريه هايي كه مدت ها بود اكسيژن به خودش نديده بود ، بدي !!
مهبد توي اين سفر 4 تا همبازي داشت اگرچه از لحاظ سني همشون از مهبد بزرگتر و يا خيلي بزرگتر بودند ولي خيلي قشنگ همپاي مهبد باهاش بازي ميكردن و سرگرمش ميكردن ، با هم صحبتي با اونها ديگه مثل يه بلبل خوش سخن مي تونه كامل صحبت كنه و حتي واسمون تعريف كنه ، اينقدر با مزه صحبت ميكرد كه همه چند كلمه از صحبت هاي مهبد رو به عنوان تكيه كلام انتخاب كرده بودن و به هم ميگفتن و همه با هم ميخنديديم .
" آلوّ خوردي پسر ؟ " به همراه نيشگون بعدش كه از بچه ها ميگرفتي همه رو ميخندوند ، چون از يه طرف آلو تعارف ميكردي و تا طرف جواب نداده يه نيشگون جانانه ازش ميگرفتي ، گرچه نيشگون به يه عادت خيلي بد برات تبديل شده و واقعا ً درد داره اما تعارف كردن آلو و همزماني ِ اين حركتت باعث ميشد كه درد ِ نيشگونت به يه خنده تبديل بشه ، آلو رو هم با تشديد ادا ميكردي .
تا يه مغازه ميديدي كه دلت ميخواست بري توش خريد ، ميگفتي : " آآ ماجراني باژه ِِِِ ؟؟ " يه بار ديگه هم قبلا ً جريان آقا مهاجراني رو گفتم اما اين بار زيركانه ميخواستي بگي كه فلان سوپري بازه از اصطلاح آقا ماجراني بازه استفاده ميكردي و اين بود كه هر كس دلش چيزي ميخواست با اشاره به اون مغازه ميگفت " آآ ماجراني باژه ؟؟ "
خيلي با اشتياق و بدون ترس به استقبال دريا ميرفتي و با موجهاي خروشانش قهقهه سر ميدادي و بر ميگشتي ، ميگفتي 1،2،3 و مثلا ً شيرجه ميزدي توي آب ، اما در واقع شيرجه نبود بدو بدو مي پريدي وسط آب .... كلي كيف ميكردي و به زور بايد از دريا بر ميگشتيم ، توي جنگل هم اينقدر مي چرخيدي و سرت رو بالا نگه ميداشتي و به درختها نگاه ميكردي كه من هم واسه اينكه ببينم اينهمه اشتياق به چرخيدن توي جنگل واسه چيه ، مثل تو چرخيدم و تازه فهميدم كه چه كيفي داره بي پروا كودك بود و زير سايه ي درختان جنگلي چرخيد و به زمين افتاد .....
كلي اسب و گاو و مرغ و خروس و سگ رو ديدي و به اسب و گاو غذا دادي و خيلي خوشت اومده بود ، و به بابا مهدي درخواست خريد اسب دادي ....
ديگه جونم واست بگه كه كنار ساحل سوار جت اسكي و قايق و شاتل ميشدي و اينقدر جيغ ميزدي و شادي ميكردي كه هر كي ميديد فكر ميكرد واقعا ً وسط دريا داري بازي ميكني و اينهمه هيجان واسه مواجي دريا زير اين وسيله ها بود كه گاهي با يه موج بزرگ يه تكون ميخوردن ....
يه صدايي شبيه جيغ كوتاه از خودت در مياري مثلا ً داري سوت ميزني و اين رو موقعي كه همه جيغ و داد و دست ميزدن سريع انجام ميدادي كه از قافله عقب نمونده باشي .
يه تشكر جانانه از خاله محيا و عمو رضا كه توي اين سفر ويلا در اختيارمون گذاشتن ، يه تشكر جانانه از بابا بهمن كه توي دريا همش مواظبت بود و براي شنا به وسط آب مي بردت و براي تفريحات من و بابا مهدي هم مراقب تو بود كه ما بتونيم خوب از دريا و .... لذت ببريم .
خيلي دوست ندارم اين سفر رو جز به جز برات شرح بدم ، چون همه ي لحظه هاش شيرين بود و ممكنه كه از قلم بيفته ولي بقيه ي سفرنامه رو به روايت تصوير مي سپرم ،( البته همه ي عكس ها هم همراهم نيست يه چند تا عكس ميزارم تا پستمون مزين به عكس هات بشه و بقيه رو سر فرصت توي يه پست ديگه آپلود ميكنم) اميدوارم كه همه ي لحظه هات به شيريني عسل باشه ، و همه ي زندگيت به شيريني شهد ....
كيانا محكم بشين ميخوام تند برم ..... البته به كيانا هم ميگفت" تيانا "