نمك ِ زندگي ما - قسمت اول
اين چند وقته اينقدر از شيريني و قند و نبات و عسل و .... همه چي گفتم كه يادم رفته بگم نمكدون ِ من كلي هم نمك ميريزه ، اينروزها هر روز يه تجربه ي جالب با هم داريم و كلي از دست كارهات به وجد ميايم ، اين شما و اين هم نمك ِ زندگي ما ....
مهبد ميگه :
داغ نِمِه : قابلمه
كوچيكه : كلوچه
لبالي : لواشك
تندي : فلفل
بَعَل : بغل
دوبّين : دوربين
تَپ تاپ : لپ تاپ
قيچي : قيسي
سيفيد : تخمه كدو
ماشالله ، هزار ماشالله از همه چي سر در مياري ، همه كلمه اي ميتوني بگي ، بعضي ها رو كامل ياد گرفتي اما دلت نميخواد اصلاح شده اش رو بگي مثل ن ِ ن ِ نا كه ميشه نگار !
شب ها برامون آواز امشب ميخوام مست بشم ، عاشق يكدست بشم رو سر ميده و كلي چهچهه ميزنه درست مثل يه بلبل خوش سخن ! بعدش هم " خانوم ببخشيد اين خيابون نفته " و بعد از اون هم "رفته بودم هاليوود ، هوا چقدر عالي بود " و بعدش " آرومم تويي خانومم " خط اول همه ي اين ترانه ها رو مي چسبونه به هم و يه ترانه ي جديد با صداي خوشش تحويلمون ميده !!!
همچنان تشنه ي يادگيري هستش ولي در اين راه پر فراز و نشيب خيلي سر به سر من ميزاره ، كلمات رو جا به جا ميگه كه از واكنش من لذت ببره و بخنده و بلافاصله درستش رو ميگه !!! بچه جان مامان آزاري تا چه حد آخه ؟؟!
هر كسي بياد خونمون دعوتش ميكنه توي اتاقش ، چنانچه مهمونمون از اتاق بياد بيرون كل اتاق به پذيرايي انتقال پيدا ميكنه ، مي بينيد پسرم چه مهمون نوازه !!!
ماشين لباسشويي حكم اسباب بازي موزيكال رو داره كه به تازگي به جز روشن و خاموش كردن اون ، تند تند برنامه شستشو رو هم عوض ميكنه و از صداي بوق هنگ كردن ماشين بيچاره لذت ميبره !!!
پسرك به عرقيجات خيلي علاقه منده ، عرق نعنا رو با شيشه سر ميكشه ميگه مامان تند بود !!! عرق دارچين رو با احتياط تست ميكنه و عرق كاسني هم براي شستشوي فرش ها استفاده ميشه !!!!
از جلوي هر سوپري كه رد شيم درخواست خريد يه چيزي داره كه نهايتا ً ختم ميشه به آدامس و پسته و لواشك و آب معدني !
براي غذا خوردن چشمشون به دست باباي محترم هستش ، اگه ايشون نون بخوره مهبد هم نون ميخواد ، نمك ، آب ، شروع غذا ، پايان غذا و .... همه و همه به پدر محترم خانواده مربوط ميشه و چنانچه ايشون بنا به دلايلي زود از كنار ميز غذا بلند شه ، مهبد هم با گفتن" دست شما درد نكنه " پايان غذاشو اعلام ميكنه !!
حالا كه صحبت غذا شد يه خاطره ي جالب هم بگم كه اينجا براي پسرك يادگار بمونه :
پنج شنبه ها اغلب براي ناهار من و مهبد تنها هستيم و بابا مهدي سر كاره ! بنابراين ناهار براي خودم و مهبد درست ميكنم ، موقع ناهار سريع مي پرسه : غذاي بابا كو ؟ ميگم توي قابلمه گذاشتم سرد نشه ، تا توي قابلمه رو نبينه و مطمئن نشه كه بابا مهدي غذا داره ، غذا نميخوره !!! بعد هم كه قابلمه خالي مي بينه ميگه تو نخور واسه بابا مهدي ِ ......!!!! و من ناباورانه بهش نگاه ميكنم ولي اصلا ً گرسنگي من مهم نيست ، بابا مهدي مهمه !!!!!!!!!!!!!!!!!!
و اين قصه ادامه دارد .................................