ستاره ي درخشان ِ من
سه شنبه اي كه گذشت ، مراسم عقد عمو مسعود بود ، عمو مسعود عزيز بالاخره نيمه ي گمشده اش رو پيدا كرد و توي روز عرفه ساعت 6/30 عصر خطبه ي عقدش جاري شد . برايش از صميم قلب آرزوي خوشبختي ميكنم .
از دو روز قبل كه لباس هات رو آماده كردم ، خيلي ذوق داشتي و هر موقع براي پرو تنت ميكردمشون كلي بالا و پاييت مي پريدي و ميرقصيدي ، براي اولين بار بود كه واست كت و شلوار دوختم و خيلي شيك هم از كار دراومد . تو مثل هميشه ، توي جمع ميدرخشيدي و با ورودت به محضر همه گفتن " دوماد كوچولو اومد " و كلي ذوقت رو كردن ، خيلي با مزه شده بودي و خيلي هم ذوق داشتي كه به قول خودت به عروسي عمو مسعود بري . اين عكس يادگاري پدر و پسري رو هم اينجا ميزارم تا بدوني چه تيپي زده بودي و با بابا مهدي ست كرده بودين ! به قول خودت اَي شيطوون ....
ما اون شب يه جشن ديگه هم دعوت داشتيم ، جشن عروسي دختر ِ همكارم كه به دليل تداخل با مهموني عمو مسعود فقط 10 دقيقه اي توي هتلي كه عروسيشون برگزار ميشد حضور پيدا كرديم . اونجا هم همه دورت جمع شدن و تو خوشحال از جلب توجه همگان ، مثل يه شاهزاده اومدي و روي صندلي نشستي و مشغول خوردن ميوه شدي . براي حديث و همسرش هم آرزوي خوشبختي ميكنيم . بعد از تبريك گفتن مجبور بوديم كه اون جشن رو ترك كنيم و دوباره به اقوام پدريت بپيونديم كه همه براي شام خوردن رفته بودن رستوران . توي رستوران آتيشي سوزوندي كه نگو و نپرس ... دور تا دور ميزها ميدويدي و مازيار و كسري هم گاهي همراهيت ميكردن و آآآآآآآ ميگفتي اونم با صداي بلند ! از هر گوشه اي از رستوران ميشد صدات رو شنيد ....اينقدر دويدي و داد زدي كه هلاك شدي و توي خواب و بيدار چند تا قاشق شام خوردي و خوابت رفت و ديگه به بزم آخر شب نرسيدي .
كوچولوي ماه ِ من ، اميدوارم كه هميشه پر انرژي و شاد و مشتاق براي زندگي كردن باشي ، اون شب كه اشتياق و شاديت از توي چشماي شيطونت به چشم ميخورد ، هر چند كه به دليل دير آماده شدن شام يه خورده اي بد خلقي هم كردي و همش ميگفتي پس چرا پلو نميارن ، اما خوبي هات اينقدر زياد بود كه يه بار ديگه به داشتنت افتخار كردم .