مهبدمهبد، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

ღ ღ ღ گل پسر ღ ღ ღ

قصه از کجا شروع شد ؟ از گل و باغ و جوونه .....

1392/8/8 13:40
نویسنده : مامان مهدیه
946 بازدید
اشتراک گذاری

نميدونم قصه رو از كجا شروع كنم ، اصلا ً نميدونم از كجا شروع شده كه بخوام قصه اش رو روايت كنم ، ازدلبستگي ريشه به خاك ، يا از دلبستگي آفتابگردون به خورشيد يا از دلبستگي ماهي به آب !!!

نه ..... هيچ كدوم از اينا نيست . قصه ي رنگ و بوي سومين پاييز ِمتفاوت از دلبستگي من به تو شروع شد... همونطوري كه ماهي از بي آبي تاب نمياره منم از ناراحتي و دوري از تو بي تاب ميشم و آخر و عاقبتم ميشه مثل يه ماهي بدون آب !!! اينروزها يه ذهنيت و يه دل مشغولي ديگه واسم درست كردي و اون اينه كه صبح ها كه از خواب بيدار ميشي و مامان زري رو جايگزين من ميبيني گريه ميكني و ميگي ميخوام برم خونه ي خودمون و تا لحظاتي بهوونه گيري هات ادامه داره . شب ها هم موقع خواب با يه حس معصومانه ازم ميپرسي مامان فردا كجا ميخواي بري ؟؟؟ و من در جواب ميگم سر ِ كار و تو با دل نگروني ميگي مامان نه نرو .... خيلي دلم واست ميسوزه خيليييييييييييي .... اما چاره اي نيست . آينده ات هم خیلی برام مهمه . اينروزها بيشتر دوست داري توي خونه ي خودمون باشي .

ميدوني از اون پاييزهاي هفت رنگ و زرد و نارنجي و .... كه همه ي دغدغه ام شنيدن خش خش برگ هاي پاييزي هنگام قدم زدن بود ، از اون لذت بردن و به تماشا نشستن طبيعت ،از توجه به زمزمه ي كلاغ ها موقع ظهر هاي سرد ، از آخرين نفس عميقي كه كشيدم تا اكسيژن رو ميهمان ريه هايم كنم و چشمهايم رو براي لحظه اي روي هم بزارم تا روياهام رو جلوي چشمم تصور كنم ، از آخرين راز و نيازهاي صادقانه با خداي مهربون و از خوابهاي عميقم روزها و ماهها و سالها ميگذره اما ديگر هيچ كدوم از دغدغه هاي امروزم مثل دغدغه هاي ديروزم نيستند ، دغدغه ي اين پاييزها و زمستانهايم خريد جوراب گرم و لباس گرم و شال و كلاه براي كودكيست كه حالا زيباترين روزهاي خود را تجربه ميكند ، دغدغه ام كوتاه شدن شلوارهايش هست كه به من نشان ميدهد پسرم قد كشيده و بزرگتر شده و من چطوري خودم رو همپاي اون رشد بدم كه از اونهمه بزرگي كه تو قلب كوچيكش داره جا نمونم ، دغدغه ام بزرگ فكر كردن براي فرداهاست ،....بايد حواسم رو جمع كنم تا پسرك سرما نخوره ، خوب بخوابه ، خوب بازي كنه ، شاد زندگي كنه ، بايد شرايط بازيهاي خانگي رو براش بيشتر فراهم كنم تا دلش از برگ ريزان خزان نگيره . دلش همواره بوي اميد بده ، اميد به زندگي .....

اينروزها شيرين زبوني هات توجه همگان رو جلب ميكنه توي محيط هاي عمومي مثل داروخانه و .... راجع به همه چيز نظر ميدي و ديگران رو به خنده وادار ميكني . تازه چند روز پيش به مامان زري گفتي من ديگه بزرگ ، عاقل شدم و ديگه فلان بازيها رو نميكنم . من به فداي عقلت .... اين نشون ميده كه پسرك باهوشم داره خودش رو هر روز بهتر از ديروز ميشناسه .خداي مهربون و بزرگم به ذات پاكت قسمت ميدم كه مثل هميشه مراقبمون باشي ، خدايا هميشه و هميشه حضورت رو توي زندگيم حس كردم . خدايا اگرچه بنده ي خوبي برات نبودم اما توي تك تك سلول هاي وجودم جريان داري و تو خود ِ خودِ نوري ..... يه نوري كه هميشه راهم رو برام روشن كردي ، الان يه خواسته ي ديگه ازت دارم  و اون اينه كه پسرم رو لحظه اي به خودش وا مگذار ، لحظه اي سايه ي محبتت رو از سرش كم نكن ، خدايا صالح و سالم پرورشش بده و به من مادر هم كمك كن تا بتونم بهترين راهنماي زندگي اش باشم .

آره قصه ي زندگيمون همش توي وجودت ، توي شيرينيهات و توي پاكيهات خلاصه ميشه ، همش توي مهربونيات و سادگيهات خلاصه ميشه . به قول خاله محيا كه ميگه كاش آدم هميشه مثل بچه ها بود چون فاصله ي قهر و آشتيشون به اندازه ي يه پلك زدنه ..... انگار با هر پلك زدني دلت خالي ميشه . عزيز ِ مهربونم اينروزها پرم از همه ي خوبيهات و هر روز توي دلم برات " واِن يَكادُالَذينَ " ميخونم به اميد اينكه خداي خوبيها حافظت باشه .

اينروزها دلت ميخواد بدوني قلب چيه ؟! البته تو بهش ميگي " قبل " منم جاش رو توي سينه ات بهت نشون دادم ولي بدون قلب يا به قول تو قبل ِ من همونجايي كه به خاطر عزيزان و به خاطر تو و به خاطر بابا مهدي مهربون مي تپه . همونجايي كه همه ي عزيزامو و تو و بابا مهدي رو با همه ي بزرگي كه داريد توش جا دادم  و تا زنده ام دلم رو گرم نگه ميدارم تا مبادا توي قلبم سردتون بشه ..... ميدوني عزيزم زندگي چشم برهم زدني بيش نيست ، ميخوام تا لحظه اي كه چشمام بسته نشده عاشقونه دوستتون داشته باشم و با حضورتون نفس بكشم .


پي نوشت : اينروزها دست و دلم به نوشتن نميره ، نميدونم ، فكر كنم علتش رمز دار بودن وبلاگه ، اصلا ً از محدوديت خوشم نمياد . اصلا ً دلم نميخواد دل نگران ِ نوشته هام هم باشم ، نميدونم راه حل بهتري هم هست يا نه ولي فعلا ً كه مجبوريم اينجوري ادامه بديم ....

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

mamanebaran
8 آبان 92 10:08
مهدیه عزیزم چقدر از خوندن _نوشته های قشنگت لذت بردم .
چه جالب هر دومون یه بحران رو داریم رد می کنیم و اون اینه که فرشته هامون دوست دارن پیش خودمون و تو خونه خودمون بمونن ، عزیزم نگران نباش من تقریبا یه دو هفته پیش با این قضیه دست و پنجه نرم میکرد ؛ خیلی ناراحت کننده بود چون مدام دلم پیش بارانم بود اما حالا فهمیدم که بچه ها تو روند رشدی که طی می کنن هر بار به اضطراب جدایی از مادر میرسن و این قضیه شاید برای من و تو کارمند بیشتر و بیشتر تکرار بشه ، سعی کن بیشتر باهاش صحبت کنی و از علاقه ای بهش داری بگو اینکه تو هم خیلی دلتنگش میشی ، یعنی منظورم اینه که خیلی خیلی باهاش صحبت کن و از واقعیت های زندگی براش بگو باور کن کاملا متوجه میشن . دوست خوبم این روزای قشنگ پائیزی همشون یه روزی به بهترین روزای زندگیت تبدیل میشه شاید خوب استراحت نکنیم شاید خیلی درگیر کار خونه و بیرون و بچه داری و خلاصه کارای دیگه باشیم اما یه روز یدلمون واسه همه این روزا هم تنگ میشه .
دوست مهربونم فدای دلت بشم که اامروز انقدر عاشقانه و مادرانه احساست رو به قلم کشیدی .


سلام دوست خوب و هميشه همراهم . بدون اغراق بگم كه تو يكي از بهترين هايي هستي كه هميشه كامنت هات دلگرمم ميكنه و هميشه موج آرامش رو از تك تك لغاتت واسم ميفرستي . دوست نازنينم اميدوارم كه همينطور باشه و اين مرحله هم مرحله اي از رشد بچه ها باشه . من فقط دل نگرانم كه توي روح پاك اين فرشته ها خدشه اي وارد نشه . ميدونم كه اينروزها هم جز زيباترين خاطراتمون هستن ولي واقعا گاهي در مقابل يه بمب انرژي خيلي كم ميارم خيلييييييي .....ولي تا حالا بروز ندادم و نذاشتم كه مهبد چيزي رو احساس كنه . ببوس باران جونم رو .
خاله عاطفه
8 آبان 92 11:53
هرچی رمز به ذهنم میرسید زدم


عزيزم به اين زودي آلزايمر گرفتي ؟؟؟
خاله مهسا
8 آبان 92 14:54
asheghetonam bekhodaaaaa.harf nadari mahdiyeeeeeeeee jooon.ishala hamishe khoshbakht khoshhal bashiiiii eshghammmmmm


عزيزززززززززززززززززززز دلم مرسي مهربوووونم . مي بوسمت ...
خاله عاطفه
8 آبان 92 15:10
نه عزیز دلم من یه صفر زیاد میذاشتممهدیه جونم خیلییییییییییییییییییی زیبا نوشتی کلی ذوق کردم و به داشتن همچین خواهری به خودم بالیدم .خانومی همیشه بهت گفتیم که برای مهبد هیچی کم نذاشتی من همیشه بخودم میگم یعنی منم میتونم مپل مهدیه مامان خوبی باشم یا نه؟همون طور که از بچگیم الگوم بودی مطمئن باش تمام سعیمو میکنم تا از احساس و رفتار مادرانت الگو برداری کنم. اصلا غصه نخور این گل پسر وقتی بزرگتر بشه میفهمه که مامانش اگر سر کار میرفته فقط و فقط برای آسایش و آرامش خودش بوده.مهبد جونم الهی من دورت بگردم که داری مرد میشی.امیدوارم دلتون همیشه بهاری بهاری باشه عاشقتونم

عزيزم ممنونم از اينهمه لطفت . اميدوارم كه تو بهترين مادر دنيا براي فرزندت باشي و اميدوارم كه همه ي بچه هاي دنيا مخصوصا ًايران زمين توي آغوش گرم مادران خودشون با آرامش خيال پرورش پيدا كنن . دوستت دارم و مي بوسمت ....
juddy
12 آبان 92 16:10
همه ما روزهایی شاد را میگذرونیم اما با یک دغدغه همیشگی که مبادا اتفاقی حادثه ای این روزهای خوب را به هم بزنه.میتونی نوشته های خانوادگیت را رمزدار بنویسی وبقیه را که حالت عمومی تر داره بدون رمز.ماها مینویسیم که خونده بشیم.


سلام عزيزم . ممنون كه هميشه بهمون سر ميزني . شما درست ميگي دغدغه ها همراه هميشگيمونه ....
عزيزم من به دلايلي كه توي پست تغيير شيوه ي ميزباني گفتم همه رو رمز دار مي نويسم اما گفتن يه مطلب هم خالي از لطف نيست كه من صرفا ً براي مهبد مي نويسم . اگرچه از طريق اين نوشتن ها دوستان خيلي خيلي خوبي مثل شما پيدا كردم اما نه براي خوانده شدن و نه براي خالي شدن مي نويسم . فقط و فقط براي به يادگار گذاشتن چند جمله براي مهبد و آرشيو كردن خاطراتش مي نويسم . دلم ميخواد وقتي بزرگ ميشه بدونه كه چه جوري مرحله به مرحله رشد كرده ، چه جوري فكر ميكرده ، چقدر شيطون بوده ، چه چيزهايي رو در چه زمان هايي ياد گرفته و ..... هر چيزي كه ممكنه در سن جووني و بزرگسالي به ياد نياره رو بهش يادآوري كنم . دلم ميخواد اگه يه روزي من نبودم حضورم رو تو خاطراتش با دست نوشته هام بشتر لمس كنه و بدونه كه عاشقونه دوستش داشتم ......
مامان نیروانا
13 آبان 92 10:25
سلام مهدیه جونم، فکر میکردم رمزت رو حفظم ولی انگار اشتباه میکردم. میشه لطفاً برام تلگراف کنی همیشه داشته باشمش؟ دیگه به حافظه م نمیتونم اعتماد کنم
فداتون


فداي حافظه ات عزيزم . ميام خونه ي پر مهرتون .
مامان نیروانا
13 آبان 92 13:17
عزیزدلم، قربون دل عاشقت مهدیه جون. امیدوارم قصه ت به بلندای روح بزرگ خودت و مهبد نازنینم باشه و دغدغه های قشنگت روز به روز کمتر و به لطف الهی امیدوارتر.
منم فکر کنم دل به دریا بزنی و خودت باشی و همونجور راحت بنویسی بهتره. به نظر من سکوت و بی اعتنایی بهترین جواب به بعضیاست. شاد باشی عزیزم و استوار


خدا نكنه مهربونم . ممنونم از اينهمه لطف و اميدواري كه توي تك تك لغاتت هويداست . عزيزم ممنون از راهنمايي خوبت . سعيمو ميكنم تا بتونم بي اعتنايي رو ياد بگيرم . ببوس عزيزكم رو .