سوختگي :( سرما خوردگي :( و خداي خوب ما
سه شنبه شب 28 مرداد ماه بود كه به دعوت خاله سيما و عمو مجيد به همراه عمو ميثم و همسرش ( از دوستان بابا ) رفتيم پارك . بعد از صرف شام و كمي گپ و گفت اعلام كردي كه خسته اي و درخواست برگشت به خونه رو داشتي . منم بهت گفتم بيا تو بغل مامان بخواب تا يواش يواش بريم ! چند ثانيه اي نگذشته بود كه وسط حصير دراز كشيدي و گفتي من ميخوام اينجا بخوابم ....دستاي كوچولوت هم صاف بردي بالاي سرت و راحت دراز كشيدي . در همين حين به خاطر بي احتياطي دوستان و خيلي خيلي غير منتظره آبجوش فلاسك روي دست چپت ريخت !!!! صداي جيغت منو به خوردم آورد و سريع كلمن آب يخ رو روي نيمه چپ بدنت ريختم ، هنوز نميدونستم كجات سوخته !! همينطور فرياد ميكشيدي و جيغ ميزدي و با دست راستت به دست چپت چنگ ميزدي ، اولش فكر ميكردم سوختگي ناحيه ي خيلي كوچيكي باشه اما با اينحال با بابا مهدي سريع رسونديمت بيمارستان و دستت رو پانسمان كردند ، تمام مدت توي بيمارستان فرياد ميكشيدي و ميگفتي ديگه هيچ وقت چايي نخوريم ، همش از من معذرت خواهي ميكردي و با فرياد ميگفتي " ماماني بِبَشيد ، ماماني بِبَشيد " و اين عذر خواهي ِ مداوم تو منو خيلي عذاب ميداد ، همش فكر ميكردي اگه من ببخشمت سوزش دستت خوب ميشه و فكر ميكردي ناراحتي من از دست تو ، اما واقعا ناراحتي ِ من اين بود كه بخاطر فضولي يا بي احتياطي خودت نسوختي و مثل هميشه مودب و آروم بودي و بي احتياطي بزرگترها باعث سوختگي دستت شد ، اما اتفاق ِ ديگه ، مطمئنم كه تا خواست خدا نباشه هيچ برگي از درخت روي زمين نمي افته . اينم بخشي از تقدير ما بوده كه حكمتش رو خود خدا بيشتر از هر كسي ميدونه ، فقط خدا رو شكر كه ممكن بود اتفاقات خيلي بدتري بيفته ، ممكن بود زبونم لال ، آبجوش توي صورت و چشماي نازت بريزه !!! خدايا شكرت كه هميشه هوامونو داري اون شب تا لحظه ي خوابت اشك ريختي و ناله كردي ... فردا شب هم شروع سرما خوردگيت بود ، نميدونم بخاطر يخ بودن بيش از حد آبي بود كه روي دستت ريختم و يا خيسي لباست تا رفتن به بيمارستان و ... بود كه سرما خوردي فردا شبش تب كردي و هنوزم سرما خوردگي توي بدنته !! تا سه چهار روز بعد بايد براي پانسمان دستت به بيمارستان مي رفتيم و اونجا پرستار بخش سوختگي ، گاز استريل رو محكم روي دستت ميكشيد و تاولها و پوستها رو بر ميداشت ، اينقدر گريه ميكردي كه بيحال ميشدي ،دلم ميخواست بميرم و هرگز اشكهاي مرواريدي ِتو رو نبينم . الان كه دارم اين مطلب رو مينويسم 6 روز از اون ماجرا ميگذره و شكر خدا خيلي بهتري .
خلاصه ، اميدوارم كه جاي سوختگي از روي دستت بره و هيچ آثاري ازش باقي نمونه ، اميدوارم كه هيچ اتفاقي هيچ وقت در كمينت نباشه ، اميدوارم كه خداي خوب و مهربون كه هميشه هوامونو داره تو رو در پناه دستان امن خودش نگه داره ، اميدوارم كه سرما خوردگيت هم هر چه زودتر خوب بشه .
پسر كوچولوي من پنج شنبه قرار بود به آتليه يكي از دوستان بري و براي مدلاشون عكساي جور واجور بگيري اما متاسفانه نوبت آتليه هم بخاطر بسته بندي دستت كنسل شد !!! راستي اينروزها سرمون خيلي خيلي شلوغه ، داريم به مراسم عروسي خاله محيا نزديك ميشيم و هنوز يه عالمه كار انجام نداده داريم ، اگه اينروزها دير به دير وبلاگت رو آپ ميكنم علتش رو بدون گل پسر هميشه خوب ِ من !
اين عكس مال امروز صبح كه دستت خيلي بهتر شده