كارمند كوچولوي شركت
جونم واست بگه موقعي كه خيلي كوچولوتر بودي احساس ميكردي وقتي من و بابا ميريم شركت ، ميريم يه جاي خوش آب و هوا و پر از باغ و درخت و گل و بوته و خلاصه در يك كلام تفريح !! چه چيزي باعث پيدايش اين طرز فكر شده بود نميدونم !! شايد گلهايي كه در فصل گل و بلبل برات ميآوردم و يا شاه توتهايي كه از درخت توت جلوي ساختمون اداري در تير ماه برات مي چيدم باعثش شده بود ...! هر چه كه بود اين رو از روي سوالات عجيب و غريب صبح ها مي فهميدم كه حس ميكردي توي تفريحات دو نفره مون برات جايي رو در نظر نگرفتيم . اين طرز فكرت هم خيلي عجيب بود و هم منو آزار ميداد . خيلي راجع به محيط كارم و شبيه سازي اون با قصه و ... باهات صحبت ميكردم و بهت ميگفتم كه از صبح تا عصر چه كارهايي ميكنم ، تا اينكه پارسال در تايم عصر يكي ، دوبار كه شركت خلوت تر بود و در روز تعطيلي در حد چند دقيقه بردمت شركت . البته در كل شركت ما از لحاظ اين موضوع خيلي سخت گيره ، روز پنج شنبه 29 آبان ماه بود و يك كار فوري پيش اومده بود و حتمن بايد ميرفتم شركت . از اونجايي كه روز تعطيلي بود ، ما هم فرصت رو غنيمت شمرديم و دوتايي شال و كلاه كرديم و همراه هم رفتيم شركت ..... خيلي حس ِ خوبي داشتي از اينكه در كنار من و بابا ساعات كاري رو ميگذروندي ، دويدن فاصله اتاق من تا اتاق بابا خيلي بهت هيجان ميداد و در كل برق خوشحالي رو از توي چشمات ميديدم . براي منم حس ِ زيبايي بود كار كردن بدون دغدغه ي تو ! اونروزمون رو رنگارنگ كردي با مداد رنگي ها و نقاشي هاي قشنگت .... به اميد ِ اينكه هميشه چشمات از خوشحالي بدرخشه گل بهاري من .