روزانه هاي ما و پسرك 3 سال و 7 ماه و 27 روزه !
اينروزها بي شك جز شيرين ترين روزهاي مادرانمه !
اينقـــــــــدر شيرين كه دلم ميخواد لحظه لحظه و ثانيه ثانيه شو ضبط كنم كه برام به يادگار بمونه .... اينقدر شيرين زبوني ميكني كه من و بابا كلي بهت ميخنديم ....
دليل و برهان آوردنت براي انجام دادن و انجام ندادن برخي كارهات اينقدر شيرينه كه فقط و فقط توي بغلم ميفشارمت ! بوسه هاي گاه و بي گاهت براي تشكر از مامان خوب بودن ( مواقعي كه ميخواي گولم بزني ) اينقدر بهم مزه ميده كه با هيچ طعمي در دنيا عوضش نميكنم !
علاقه ات به ژله درست كردن خيلي زياده و اينقدر به سبك معمولي توي كاسه گزاشتيمش توي يخچال تا خودش رو بگيره كه شكايتت رو در پي داشت . ديشب بعد از بيرون آوردن كاسه ژله يهو گفتي " مامان يه طراحي چيزي روش بكن توي دالب بريز (قالب) " !!!!!!!!! عاشق طراحي گفتنتم فسقلي ِ من كه اينقدر به جا صحبت ميكني .
ساعتهاي با تو بودنم چنان پر و پيمون ميگذره كه ثانيه اي هم منو به حال خودم نميزاري . هر روز با شعر جديدي منو سورپرايز ميكني . علاقه من به شعر خوندنت رو كامل متوجه شدي و لحظاتي كه بين ما به سكوت بگذره سريع شعر جديدي برام ميخوني و با لبخند همراه شعرت منو خيلي خوشحال ميكني .
هنوز چشم انتظاري كه ننه سرما برف برامون به ارمغان بياره و هنـــــــــــــــــــوز هيچ خبري ازش نيست !
گاهي ازم سوال ميكنه كه چه فحش هايي بدم كه پسر بدي نباشم ؟؟؟ جواب دادن به اين سوال دقت بالايي مي طلبه و با اصرارت مجوز دو تا فحش كه يكيش كاملن اختراع خودته و منظورت رو هم نميدونم براي كساني كه احتمال داره اذيتت كنن رو گرفتي .
گاهي راجع به ادب و شيطنت برخي بچه هاي هم سن و سالت اظهار نظر ميكني و چنان قيافه حق به جانب ميگيري كه انگار 100 سال از اونا بزرگتري !! " فلاني تا كي ميخواد اينقدر شيطون و بازيگوش باشه ؟؟؟"
از بزرگترين موفقيت هايي كه در اين دوره سني داشتي ، و از بابتش خيلي خدا رو شاكرم ، علاقمندي به مهدكودكته . خدا رو شكر از آذر ماه ديگه مربي خصوصي نداري و اينقدر راحت با اين مسئله كنار اومدي كه هيچ وقت فكرش رو هم نميكردم ، اتفاقا ً استقلال خيلي بيشتري پيدا كردي ، توي مهد راحتتر و بهتري ، شاد تري و انگار دوستان بيشتري پيدا كردي . خاله ي مهربوني كه توي مهد داشتي خيلي مراقبت بود و مراقبتش انگار دست و پاتو بسته بود ! اما خدا رو شكر الان خيلي توي مهد خوشحالي و من از تو خوشحال ترم كه ديگه دغدغه اي از اين بابت ندارم .... خاله هاي مهد تماما ً ازت راضي اند و همشون ميگن مهبد خيلي مهربونه ، به كوچيكترا كمك ميكنه و سعي ميكنه دل همه رو به دست بياره ، همه از آرامشت ميگن و اين منو خيلي آرووم ميكنه . گاهي كه بهت ميگم امروز خيلي خسته ام با مهربوني ازم ميپرسي : " دوست داري تو بري مهد كودك من برم سر ِ كاااا ر ؟؟؟؟ "
دقت بسيار بالايي داري و اگه خاطره ي خيلي كوچيكي توي ذهنت داشته باشي با ذكر جزئيات و مو به مو برامون نقلش ميكني . حتي خاطرات خيلي قبل تر كه من اصلن باورم نميشه هنوز توي ذهنت مونده باشه . هنوز مثل قبل زور بازوتو به رخم ميكشي و برام شعر خواني ميكني كه پسرا شيرن مث شمشيرن و دخترا .....! هر شب قبل از خواب با من و بابا كشتي ميگيري . هر چي سعي ميكنم فعاليت قبل از خوابت آرووم باشه اما انگار انرژيت اجازه آروم بودن نميده و تا شكست من و بابا خسته نخواهي شد .
عزيزكم بخاطر برگزاري جلسه امروز مهدتون بيشتر از اين نميتونم خاطراتت رو ثبت كنم . بايد هر چه زودتر برم تا به موقع برسم . انشالله كه خدا حافظ و نگهدار تو شاه پسر دوست داشتني و همه كوچولوهاي ناز روي زمين باشه .