مهبدمهبد، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

ღ ღ ღ گل پسر ღ ღ ღ

بيا تا قدر يکديگر بدانيم که تا ناگه زيکديگر نمانيم

متن زیر منتسب است به تهمینه میلانی که برای پسرش نوشته است ، شاید اینگونه حرف ها حرف من و هزاران مادر ديگه اي باشه كه عادت كرده ايم خيلي از حرفها رو يواشكي و بيصدا بزنيم ، ياد نگرفته ايم برخي حرفهاي دلمان را بازگو كنيم و ميگذاريم درونمان تبديل ميشوند به درد ِ دل ! اين روزها تمام و كمال فكرم در اختيار اين ناگفته هاست ! فكرم درگير اتفاقاتي ست كه اينروزها براي زندگي زوجهاي جوان رخ ميدهد و آن حرفهاي نگفته و درست بيان نشده و يا حرفهاي گفته شده و نشنيده گرفته شده ميشود راهي براي جدايي ، جدايي دو زوج عاشق كه همه ، روز ِ بعد از پيوندشان از جفت و جوري در و تخته و از عشق ِ عميق ِ چشمانشان ميگفتند !       چرا فرهنگي را به كودكانمان آمو...
4 مرداد 1393

لحظه هايت رنگارنگ و پر از اتفاقات قشنگ ...

دردونه پسر چند روزي هست كه پيشرفتهاي قابل ملاحظه اي توي نقاشي هات داشتي و منو و بابا رو متحير كردي . ماشالله هزار ماشالله به تو و دستاي كوچولوت كه وقتي مداد شمعي به دست ميگيري نقاشي هايي خلق ميكني كه فقط اون لحظه بايد قربانت برم و تا مدتها به زيبايي نقاشي هات خيره بشم ، توي اين روزها بعد از ساخت پاركينگ بوسيله لگوهات و بعد پارك كردن ماشينهات توي اون پاركينگ زيبا به نقاشي هاي خيال انگيزت مي پردازي ، مرد كوچولو اينها نمونه اي از آثار هُنري شماست ... توي تصوير زير به نقل از خودت " فرش كشيدم ! " نقاشي زير استخر شهرستانك و خونه ي شهرستانك ِ كه روزهاي تعطيلِمون رو اونجا ميگذرونيم و تو به چه زيبايي به تصوير كشونديشون ....
31 تير 1393

شروع بد ، تلنگر به مسئولين !!

چوپانی را پرسیدند روزگار چگونه است؟؟؟ گفت:گوسفندانم را که پشم چینی کردم،بیشترشان گرگ بودند... .   امروز صبح بعد از اينكه تو رو به مهد سپردم و اومدم سر كار يكي از همكارانم يه سوال ازم پرسيد و گفت : " خانوم ن نظارت شما به مهدي كه پسرت رو سپردي چقدره ؟؟؟!!! " من اولش احساس كردم كه قراره دخترش رو كه الان 2 ساله شده رو به مهد شما بياره و شروع كردم راجع به مزايا و معايب مهدتون صحبت كردن . گفتم كه گاه و بيگاه تلفن ميزنم و صداتو از پشت خط ميشنوم ، گفتم كه با مديرتون ارتباط تلفني دارم و جوياي احوالت ميشم ، گفتم كه گاها ً به مهد سر ميزنم ، گفتم كه از همه مهمتر ماجرا اينجاست كه خودت شرح ميدي حال و احوالت رو و ع...
22 تير 1393

دكتر مهبد

پنج شنبه ظهر : براي خريد به فروشگاه حامي رفته بوديم و در بين بخش اسباب بازي ها ، چشمت خورد به يه تلفن و ازم خواستي كه برات بخرمش ، خريدن تلفن همانا و تا چند ساعت بعد دكتر بازي و خنده همان ...! بعله شما آقاي دكتر مهبد بودي و من خانوم منشي ....، من گوشيُ جواب ميدادم و شما تلفني مريض ها رو درمان ميكردي ، براي يكي قرص سفيد و براي ديگري قرص زرد تجويز ميكردي و بعضي ها هم با شربت مَم مَم خوب ميشدن ، شربت مم مَم يا همون اسماويت از نظرت داروي شفا بخشي ِ كه براي همه ي بيحالي ها و كسالت هات مورد استفاده قرار ميگيره . كلا ً هر موقع احساس ناخوشايندي بهت دست ميده دو تا دارو براي خودت تجويز ميكني ، " اسفند دود كن و مم مم بده " م...
7 تير 1393

روزهاي طلايي تابستان

روزهاي طلايي و گرم تابستون هم از راه رسيد و شروع اين تابستون گرم با يه جشن خوب و با شكوه بود....  سه شنبه شب عروسي عمو رامين بود و ما شوق خاصي داشتيم كه يكي از بهترين دوستانمون رو براي به خونه ي بخت رفتن همراهي ميكرديم . براي عمو رامين و همسرش بهترينها رو آرزو ميكنم . دومين مهموني هم ، مهموني ِ خونه ي عمو بهروز بود كه بخاطر اومدن شميم و شراره ديشب برگزار شده بود و بعد از مدتها همه ي همه ي فاميل دور هم جمع بودن و من در بينشون خيلي خوشحال بودم چون چند سالي ميشه كه به جز عروسي ها اينطوري دور هم جمع نشده بوديم . البته كه تو خيلي خسته بودي چون از صبح مشغول آب تني و بازي بودي و عصر خيلي كم استراحت كردي . با اينهمه با من خيلي همكاري كردي و ...
4 تير 1393

دومين تولد در سومين بهار

خيلي دلم ميخواست كه روز تولدت برات يه روز خاص و خاطره انگيز باشه ، از اونجايي كه ميدونم از يادآوري خاطراتت خيلي لذت ميبري و همش يادته يادته ميكني و مطمئن بودم روز به اين مهمي با اونهمه انتظاري كه تو كشيدي حتما ً يه جاي ذهنت حك خواهد شد ، بنابراين دوست داشتم كه از مرحله به مرحله ي تداركات جشن تا تهيه اقلام مورد نياز نظرت رو بپرسم و دقيقا ً همون چيزي رو اجرا كنم كه تو دلت ميخواست . براي انتخاب مدل كيك ، رنگش ، رنگ بادكنك ها ، خريد فشفشه و برف شادي ، شمع ، رنگ ژله ها ، محل برگزاري جشنت و همه و همه رو خودت اين نظر تو بود كه اجرايي ميشد . گاها ً راهنمايي هاي لازم رو بهت ميكردم ولي اگر به مذاقت خوش نمي اومد نهايتا ً نظر تو بود كه اجرا ميشد . اون ر...
26 خرداد 1393

سومين بهار ِ زيبا

ماه ِ من سلام . دردانه ي سه ساله ام بعد از تقريبا ً 3- 4 ماه انتظار و شوق وصف ناپذيرت براي برپايي جشن تولدت بالاخره روز تولدت كه مصادف شده بود با شب تولد امام زمان و همه ي شهر تزئين شده و چراغوني شده بود ، جشنت رو برپا كرديم . خيلي خوشحال و سرمست بودي از اينكه فكر ميكردي همه ي آذين هاي بسته شده در كوچه و خيابونا بخاطر تولدته !!! خاله الهام بهت ميگفت ازدحام جمعيت هم بخاطر تولد ِ توئه ؟؟ و با سرافرازي و يه حس قشنگي ميگفتي آره همه واسه تولد من اومدن !! چند روز قبل كه مامان زري و مهرزاد واست از سفرشون سوغاتي آورده بودن ، شوقت به سر حد آخر رسيد و فكر ميكردي دارن كادوهاي تولدت رو بهت ميدن ! تند تند ميگفتي شمع شمع ... و شمع خيالي رو فوت ميك...
25 خرداد 1393