مهبدمهبد، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

ღ ღ ღ گل پسر ღ ღ ღ

روزهاي گرم خانه ما

گل پسر مهربون و دوست داشتني ام روزها با سرعت برق و باد ميگذرند و تابستانمان را به واپسين روزهايشان نزديك و نزديكتر ميكنند ....بوي ماه دوست داشتني ِ مهر كم كم از شبهاي شهريور به مشام ميرسه ، وزش بادهاي پاييزي عصرگاهمان را به رنگ پاييز نزديكتر ميكنه .... سرمون اين روزها بيش از پيش شلوغه ! عروسي خاله كوچيكس و ته تغاري مون رو ميخوايم به خونه بخت بفرستيم . تو هم خيلي شور و شوق داري . يه خاطره ي شيريني كه اين روزها برام به يادگار گذاشتي اين بود كه چند روز پيش كه مهموني سالگرد ازدواج يكي از دوستان بابايي دعوت بوديم بعد از پوشيدن لباسات رفتي روي تخت و خودت رو به تماشا نشستي و گفتي " خيلي خوش تيپ شدم ، كفشامم خيلي خوشدله ، همينو عروسي خاله محي...
16 شهريور 1393

سوختگي :( سرما خوردگي :( و خداي خوب ما

سه شنبه شب 28 مرداد ماه بود كه به دعوت خاله سيما و عمو مجيد به همراه عمو ميثم و همسرش ( از دوستان بابا ) رفتيم پارك . بعد از صرف شام و كمي گپ و گفت اعلام كردي كه خسته اي و درخواست برگشت به خونه رو داشتي . منم بهت گفتم بيا تو بغل مامان بخواب تا يواش يواش بريم ! چند ثانيه اي نگذشته بود كه وسط حصير دراز كشيدي و گفتي من ميخوام اينجا بخوابم ....دستاي كوچولوت هم صاف بردي بالاي سرت و راحت دراز كشيدي . در همين حين به خاطر بي احتياطي دوستان و خيلي خيلي غير منتظره آبجوش فلاسك روي دست چپت ريخت !!!! صداي جيغت منو به خوردم آورد و سريع كلمن آب يخ رو روي نيمه چپ بدنت ريختم ، هنوز نميدونستم كجات سوخته !! همينطور فرياد ميكشيدي و جيغ ميزدي و با دست راستت به د...
3 شهريور 1393

روزهاي پر خاطره مرداد ماه

سلام به گل پسرم كه چند وقتيه كه كلبه ي خاطراتش رو آب و جارو نكردم ، سلام به دوستاي گلم كه دلم براي دلاي با صفاشون و كوچولوهاي نازشون تنگ شده .... اين چند روزي كه نبودم تعطيلات تابستوني شركتمون شروع شده بود و دلم ميخواست به نحو احسن ازش بهره ببريم ، واسه همين سعي كردم كمتر نت بيام و بيشتر وقتم رو به تو گل پسر نازم اختصاص بدم . البته يه سفر چند روزه هم داشتيم و كلي انرژي كسب كرديم و اما خاطره ي اينروزها .... روز پنجم مرداد بود كه به دعوت خاله مليحه براي رفتن به يه سفر دوستانه لبيك گفتيم و خودمون رو براي رفتن آماده كرديم .تعطيلاتمون از هفتم شروع ميشد و من و بابايي ششم رو هم نصفه روز مرخصي گرفتيم . قرار بود ششم رو بريم تهران و خونه ي خاله ملي...
18 مرداد 1393

يه خبر خوب ديگه ...

خوشحالم كه وبلاگت اينروزها پر شده از خبرهاي خوب ، اميدوارم كه هميشه واسه همه شادي و خوشحالي باشه و ما هم از خوشحاليشون لذت ببريم .... داداش مهـــــــرزاد بعد از 12 سال داره داداش ميشه ..... هــــــــــــــــــــــورا از همينجا به خاله الهام و داداش مهرزاد و عمو رضا تبريك ميگم و اميدوارم ني ني كوچولوشون صحيح و سالم به دنيا بياد . خبر دوم هم كه ني ني خاله عاطفه يه دختر كوچولوي نازنازي ِ و اميــــــدوارم كه اون هم صحيح و سالم به دنيا بياد . براي دو تا ني ني ِ تو راهمون و مامانهاشون آرزوي سلامتي و شادكامي دارم . ...
6 مرداد 1393

بيا تا قدر يکديگر بدانيم که تا ناگه زيکديگر نمانيم

متن زیر منتسب است به تهمینه میلانی که برای پسرش نوشته است ، شاید اینگونه حرف ها حرف من و هزاران مادر ديگه اي باشه كه عادت كرده ايم خيلي از حرفها رو يواشكي و بيصدا بزنيم ، ياد نگرفته ايم برخي حرفهاي دلمان را بازگو كنيم و ميگذاريم درونمان تبديل ميشوند به درد ِ دل ! اين روزها تمام و كمال فكرم در اختيار اين ناگفته هاست ! فكرم درگير اتفاقاتي ست كه اينروزها براي زندگي زوجهاي جوان رخ ميدهد و آن حرفهاي نگفته و درست بيان نشده و يا حرفهاي گفته شده و نشنيده گرفته شده ميشود راهي براي جدايي ، جدايي دو زوج عاشق كه همه ، روز ِ بعد از پيوندشان از جفت و جوري در و تخته و از عشق ِ عميق ِ چشمانشان ميگفتند !       چرا فرهنگي را به كودكانمان آمو...
4 مرداد 1393

لحظه هايت رنگارنگ و پر از اتفاقات قشنگ ...

دردونه پسر چند روزي هست كه پيشرفتهاي قابل ملاحظه اي توي نقاشي هات داشتي و منو و بابا رو متحير كردي . ماشالله هزار ماشالله به تو و دستاي كوچولوت كه وقتي مداد شمعي به دست ميگيري نقاشي هايي خلق ميكني كه فقط اون لحظه بايد قربانت برم و تا مدتها به زيبايي نقاشي هات خيره بشم ، توي اين روزها بعد از ساخت پاركينگ بوسيله لگوهات و بعد پارك كردن ماشينهات توي اون پاركينگ زيبا به نقاشي هاي خيال انگيزت مي پردازي ، مرد كوچولو اينها نمونه اي از آثار هُنري شماست ... توي تصوير زير به نقل از خودت " فرش كشيدم ! " نقاشي زير استخر شهرستانك و خونه ي شهرستانك ِ كه روزهاي تعطيلِمون رو اونجا ميگذرونيم و تو به چه زيبايي به تصوير كشونديشون ....
31 تير 1393

شروع بد ، تلنگر به مسئولين !!

چوپانی را پرسیدند روزگار چگونه است؟؟؟ گفت:گوسفندانم را که پشم چینی کردم،بیشترشان گرگ بودند... .   امروز صبح بعد از اينكه تو رو به مهد سپردم و اومدم سر كار يكي از همكارانم يه سوال ازم پرسيد و گفت : " خانوم ن نظارت شما به مهدي كه پسرت رو سپردي چقدره ؟؟؟!!! " من اولش احساس كردم كه قراره دخترش رو كه الان 2 ساله شده رو به مهد شما بياره و شروع كردم راجع به مزايا و معايب مهدتون صحبت كردن . گفتم كه گاه و بيگاه تلفن ميزنم و صداتو از پشت خط ميشنوم ، گفتم كه با مديرتون ارتباط تلفني دارم و جوياي احوالت ميشم ، گفتم كه گاها ً به مهد سر ميزنم ، گفتم كه از همه مهمتر ماجرا اينجاست كه خودت شرح ميدي حال و احوالت رو و ع...
22 تير 1393

دكتر مهبد

پنج شنبه ظهر : براي خريد به فروشگاه حامي رفته بوديم و در بين بخش اسباب بازي ها ، چشمت خورد به يه تلفن و ازم خواستي كه برات بخرمش ، خريدن تلفن همانا و تا چند ساعت بعد دكتر بازي و خنده همان ...! بعله شما آقاي دكتر مهبد بودي و من خانوم منشي ....، من گوشيُ جواب ميدادم و شما تلفني مريض ها رو درمان ميكردي ، براي يكي قرص سفيد و براي ديگري قرص زرد تجويز ميكردي و بعضي ها هم با شربت مَم مَم خوب ميشدن ، شربت مم مَم يا همون اسماويت از نظرت داروي شفا بخشي ِ كه براي همه ي بيحالي ها و كسالت هات مورد استفاده قرار ميگيره . كلا ً هر موقع احساس ناخوشايندي بهت دست ميده دو تا دارو براي خودت تجويز ميكني ، " اسفند دود كن و مم مم بده " م...
7 تير 1393