بهترين دوستم ، گوش ِ شنواي خدا
خداوندا اين روزها بيش از هميشه دلتنگتم ، خيلي وقته كه ازت دور شدم و باهات درد و دل نكردم . ولي امروز به رفقاي ديرينه ام كاغذ و قلم و گوش شنوايت پناه آورده ام . خداوندا الا بذكر الله تطمئن القلوب را مدام زمزمه ميكنم ولي آرامشي كه به دنبالش هستم را نيافتم . خدايا بيش از هميشه به كمكت و نگاهت محتاجم !
خداوندا بنده اي گنه كار رو به درگاهت آورده و دلش محكم است كه خالقي رحيم نظاره گر زندگي اش است . خداوندا نميدانم كجاي اين برهوت خستگي ها گمت كرده ام كه اين چنين در ميان جمله ها مي جويمت . روزمرگي ها آزارم ميدهد و در بيداد زمانه و هياهوي زندگي با گم كردنت خودم را نيز گم كرده ام .نميدانم چرا اين روزها اينقدر دلم پي بهانه ميگيرد !؟ نميدانم چرا اشك هايم تسلي بخش نيست و احساس ميكنم وزن دلم خيلي خيلي سنگين تر از قبل شده است . خدايا خسته ام ، درمانده ام ....
نه ... ، دارم به خودم هم دروغ مي گويم . ميدانم چرا اينطور بي انرژي شده ام . آري مسئوليت كودك معصومي را به عهده دارم كه اين روزها به خاطر مشغله ي كار و زندگي و درگيري فكري ، روح و عقل و احساسم با هم در جنگند و همين موضوع داره منو از پاي در مياره ! كودك معصومي كه نميدانم آينده اش مهمتر است يا امروزش ؟ نميدانم كه فردا ، نبودن هايم را خواهد بخشيد و يا خير ؟
نميدانم ..... نميدانم ...... !!!
تمام تلاشم را بكار مي گيرم تا اوقاتي را كه در كنارش هستم هدر ندهم و با كودكي هايش كودكي كنم ، ولي مسئوليت اين كودك پاك و مهربان ، مسئوليت خانه و زندگي و مشغله ي كاري و اين همه افكاري كه به ذهنم هجوم آورده اند در ترازوي وجودم باري بس سنگين است .
ذهن خسته ، جسم خسته ، روح خسته ، فكر خسته ..... خداوندا آرامشي عطا كن . خدايا مهبدم را به خودت مي سپارم . دوست دارم برايش سنگ تمام بگذارم ، ولي واقعا ً نميدانم نياز امروزش را برآورده سازم يا روياهاي فردايش را . خداوندا در اين اثنا نگران زحمتي هستم كه به دوش پدر و مادرم انداخته ام ، نميدانم كي تمام ميشود اين همه مشكلاتي را كه من برايشان بوجود آورده ام و كي ميتوانند فارغ از اين مسائل براي خودشان دمي بياسايند و از زندگي شان لذت ببرند .
خداوندا دو دلي هر روز استرس مرا بيشتر از پيش كرده . دو دلي از اينكه اگر كارم را ببوسم و كنار بگذارم چطور ميتوانم در اين زمانه براي فرزندم آسايش و رفاهيات فراهم آورم و اگر ساعاتي دوري از مهبد را بپذيرم چه طور آنگونه كه بايد در اختيارش باشم و برايش مادري كنم ؟؟؟ مهبدم اينجا روي سخنم با توست « دلبندم لحظه اي نيست كه به يادت نباشم ، با تو بودن و در كنارت ماندن و شادي و بازي و كودكي ات را به نظاره نشستن بهترين لحظه هاي عمرم است و من واقعا ً شادم كه مادر تو ام ، مهربانم اين روزها نگاههايت رنگ ديگري دارد ، رنگ شيطنت هاي كودكانه كه سهم من از آن فقط تعريف هاييست كه مي شنوم . گل پسرم در محيط كارم لحظه اي آرام و قرار ندارم و مدام در جستجوي راهكاري براي بيشتر با تو بودنم و به دنبال راهي كه بتوانم خودم را از مردابِ اين افكار بيرون بكشم »
خداوندا پريشانم ! پريشان حال ، پريشان فكر و در اين زيستن هاي پريشان وار در اين فكرم كه خويش را پاك برده ام از ياد . خداوندا دل ديوانه اي دارم كه گرچه عاشق است اما ، پُر ميشود گاهي از اين افكار و لبريز ميشود احساس من با اشك .... !!!
خدايا ميدانم كه شنيدي تك تك درد و دلهايم را و ميدانم كه ميداني من عاشقانه مي جويمت در بين اين همه دشواري و ترس از نبودنها در كنار كودك ِ امروز و مرد ِ محكم ِ فردا .