قصه تنهايي
ديشب حدوداي ساعت 10 بود كه ديگه چشماي خوشگلت پر از خواب شده بود و به خاطر اينكه كل روز رو به آتيش سوزوندن با مهرزاد گذرونده بودي و اصلاً استراحت نكرده بودي يه خورده اي داشتي نق نق ميكردي ، بردمت رو تخت خوابوندمت و خودم هم كنارت دراز كشيدم و گفتم بيا واست قصه بگم تا خوابت ببره ..... همون موقع گفتي " قصه ي تنهايي بگو " من اصلا ً متوجه منظورت نشده بودم و داشتم از خودم قصه ي تنهايي سرهم ميكردم و ميگفتم كه يكباره داد زدي گفتي : " اين نه ، تَنايي " انگار خواب بر اون زبون خوشگلت هم مسلط شده بود و نميتونستي منظورت رو خوب بفهموني و من هم كه انگار خواب بر كل مغزم حكمراني ميكرد چون اصلا ً هنگ كرده بودم و نميدونستم كدوم يكي از قصه ها رو ميخواي !!!!
بالاخره بعد از چند بار تكرار تنهايي و تنايي با شوق داد زدي " حنايي حنايي " انگار از اين كشف بزرگِ اسم داستان ، دنيا رو بهت داده بودن . ريز ريز ميخنديدي و ذوق ميكردي ..... اين داستان رو خيلي خيلي دوست داري ، اسم كتاب قصه اش " يكي بس است " و ماجراي اون از اين قراره كه قلي يه پسر چاق و تنبله و طمع كاره كه همش ميخوابه و به مرغش حنايي آب و دونه هم نميده و حنايي مجبوره بره خونه ي ديگران خودش رو سير كنه ..... اتفاقاتي توي داستان ميفته كه قلي ادب ميشه و ديگه دست از تنبلي و طمعكاريش بر ميداره .....
خلاصه نميدونم كجاي قصه بوديم كه چشماي هر دوتامون گرم خواب شده بود كه يه صداي دلنشين به گوشم رسيد " ماماني شب بخير " و خواب شبانه ي منو دلچسب و شيرين مثل يه رويا كرد ، عزيز دلم من به فداي اون زبونت كه خوشگل ترين كلمه ها رو در مناسب ترين جاها بيان ميكني و منو هر روز عاشق تر از قبل ميكني . برات شيرين ترين لحظات رو از درگاه خدا آرزو ميكنم كه همه ي زندگيمون رو شيرين كردي به طعم ِ عسل !