قصه از کجا شروع شد ؟ از گل و باغ و جوونه .....
نميدونم قصه رو از كجا شروع كنم ، اصلا ً نميدونم از كجا شروع شده كه بخوام قصه اش رو روايت كنم ، ازدلبستگي ريشه به خاك ، يا از دلبستگي آفتابگردون به خورشيد يا از دلبستگي ماهي به آب !!!
نه ..... هيچ كدوم از اينا نيست . قصه ي رنگ و بوي سومين پاييز ِمتفاوت از دلبستگي من به تو شروع شد... همونطوري كه ماهي از بي آبي تاب نمياره منم از ناراحتي و دوري از تو بي تاب ميشم و آخر و عاقبتم ميشه مثل يه ماهي بدون آب !!! اينروزها يه ذهنيت و يه دل مشغولي ديگه واسم درست كردي و اون اينه كه صبح ها كه از خواب بيدار ميشي و مامان زري رو جايگزين من ميبيني گريه ميكني و ميگي ميخوام برم خونه ي خودمون و تا لحظاتي بهوونه گيري هات ادامه داره . شب ها هم موقع خواب با يه حس معصومانه ازم ميپرسي مامان فردا كجا ميخواي بري ؟؟؟ و من در جواب ميگم سر ِ كار و تو با دل نگروني ميگي مامان نه نرو .... خيلي دلم واست ميسوزه خيليييييييييييي .... اما چاره اي نيست . آينده ات هم خیلی برام مهمه . اينروزها بيشتر دوست داري توي خونه ي خودمون باشي .
ميدوني از اون پاييزهاي هفت رنگ و زرد و نارنجي و .... كه همه ي دغدغه ام شنيدن خش خش برگ هاي پاييزي هنگام قدم زدن بود ، از اون لذت بردن و به تماشا نشستن طبيعت ،از توجه به زمزمه ي كلاغ ها موقع ظهر هاي سرد ، از آخرين نفس عميقي كه كشيدم تا اكسيژن رو ميهمان ريه هايم كنم و چشمهايم رو براي لحظه اي روي هم بزارم تا روياهام رو جلوي چشمم تصور كنم ، از آخرين راز و نيازهاي صادقانه با خداي مهربون و از خوابهاي عميقم روزها و ماهها و سالها ميگذره اما ديگر هيچ كدوم از دغدغه هاي امروزم مثل دغدغه هاي ديروزم نيستند ، دغدغه ي اين پاييزها و زمستانهايم خريد جوراب گرم و لباس گرم و شال و كلاه براي كودكيست كه حالا زيباترين روزهاي خود را تجربه ميكند ، دغدغه ام كوتاه شدن شلوارهايش هست كه به من نشان ميدهد پسرم قد كشيده و بزرگتر شده و من چطوري خودم رو همپاي اون رشد بدم كه از اونهمه بزرگي كه تو قلب كوچيكش داره جا نمونم ، دغدغه ام بزرگ فكر كردن براي فرداهاست ،....بايد حواسم رو جمع كنم تا پسرك سرما نخوره ، خوب بخوابه ، خوب بازي كنه ، شاد زندگي كنه ، بايد شرايط بازيهاي خانگي رو براش بيشتر فراهم كنم تا دلش از برگ ريزان خزان نگيره . دلش همواره بوي اميد بده ، اميد به زندگي .....
اينروزها شيرين زبوني هات توجه همگان رو جلب ميكنه توي محيط هاي عمومي مثل داروخانه و .... راجع به همه چيز نظر ميدي و ديگران رو به خنده وادار ميكني . تازه چند روز پيش به مامان زري گفتي من ديگه بزرگ ، عاقل شدم و ديگه فلان بازيها رو نميكنم . من به فداي عقلت .... اين نشون ميده كه پسرك باهوشم داره خودش رو هر روز بهتر از ديروز ميشناسه .خداي مهربون و بزرگم به ذات پاكت قسمت ميدم كه مثل هميشه مراقبمون باشي ، خدايا هميشه و هميشه حضورت رو توي زندگيم حس كردم . خدايا اگرچه بنده ي خوبي برات نبودم اما توي تك تك سلول هاي وجودم جريان داري و تو خود ِ خودِ نوري ..... يه نوري كه هميشه راهم رو برام روشن كردي ، الان يه خواسته ي ديگه ازت دارم و اون اينه كه پسرم رو لحظه اي به خودش وا مگذار ، لحظه اي سايه ي محبتت رو از سرش كم نكن ، خدايا صالح و سالم پرورشش بده و به من مادر هم كمك كن تا بتونم بهترين راهنماي زندگي اش باشم .
آره قصه ي زندگيمون همش توي وجودت ، توي شيرينيهات و توي پاكيهات خلاصه ميشه ، همش توي مهربونيات و سادگيهات خلاصه ميشه . به قول خاله محيا كه ميگه كاش آدم هميشه مثل بچه ها بود چون فاصله ي قهر و آشتيشون به اندازه ي يه پلك زدنه ..... انگار با هر پلك زدني دلت خالي ميشه . عزيز ِ مهربونم اينروزها پرم از همه ي خوبيهات و هر روز توي دلم برات " واِن يَكادُالَذينَ " ميخونم به اميد اينكه خداي خوبيها حافظت باشه .
اينروزها دلت ميخواد بدوني قلب چيه ؟! البته تو بهش ميگي " قبل " منم جاش رو توي سينه ات بهت نشون دادم ولي بدون قلب يا به قول تو قبل ِ من همونجايي كه به خاطر عزيزان و به خاطر تو و به خاطر بابا مهدي مهربون مي تپه . همونجايي كه همه ي عزيزامو و تو و بابا مهدي رو با همه ي بزرگي كه داريد توش جا دادم و تا زنده ام دلم رو گرم نگه ميدارم تا مبادا توي قلبم سردتون بشه ..... ميدوني عزيزم زندگي چشم برهم زدني بيش نيست ، ميخوام تا لحظه اي كه چشمام بسته نشده عاشقونه دوستتون داشته باشم و با حضورتون نفس بكشم .
پي نوشت : اينروزها دست و دلم به نوشتن نميره ، نميدونم ، فكر كنم علتش رمز دار بودن وبلاگه ، اصلا ً از محدوديت خوشم نمياد . اصلا ً دلم نميخواد دل نگران ِ نوشته هام هم باشم ، نميدونم راه حل بهتري هم هست يا نه ولي فعلا ً كه مجبوريم اينجوري ادامه بديم ....