روزهاي ِ آباني ِ ما
آبان زيبا و طلايي هم داره تموم ميشه ، البته آبان امسال مثل سالهاي قبل پر باران نبود ، ولي كلي خاطره انگيز و زيبا بود .....
ظهر تاسوعا مامان زري نذري داشت . بنابراين از شب قبل اونجا بوديم . موقع پوست گرفتن و خورد كردن سيب زميني ها كه شد همگي دور سفره ي بزرگي نشستيم و تو گل پسر دوست داشتني هم ما رو همراهي ميكردي البته نه با چاقو و پوست گير . با يه روش كاملا ً جديد كه خودت اختراعش كرده بودي . بدين صورت كه يه چاقو تيز كن و يه دونه انبر دست بزرگ برداشته بودي و كاملا ً پسروونه سيب زميني ها رو خورد كردي . اجرت با امام حسين عسل پسرم ..... امسال خيلي كمتر تونستم به مامان زري كمك كنم ولي به قول خاله عاطفه اصل كاري رو نگه داشتن از همه سخت تره البته منظور از اصل كاري گل پسر مامان بود كه نبايد به برنج و لپه و .... نزديك ميشد !!!خلاصه نذري پزون هم به خوبي گذشت و پلو و قيمه ي مامان زري مثل هميشه خوشمزه و پر رنگ و لعاب شد .
روز نذري كه داشتيم سيب زميني ها رو سرخ ميكرديم ، ميومدي جلو و از توي ظرف سيب زميني ها هي سيب زميني بر ميداشتي و ميخوردي ، يه بار كه خاله محيا زير چشمي بهت نگاه كرده بود كه متوجهت كنه نبايد زياد دست توي ظرف بكني بهش گفته بودي " آقاي دكتر گفته مهبد سيب مزيني بخوره براش خوبه " !!!!! و اين هم قيافه خاله محيا بعد ار حاضر جوابي ِ تو :
روز عاشورا هم مصادف بود با تولد 28 سالگي ِ من !!! همه بهم تبريك ميگفتن و به خاطر مصادف شدن عاشورا با تولدم كلي شوخي ميكردن ! گل پسرم هم از چند روز قبل همش بهم وعده كادوهاي خوشمزه مثل آبنبات چوبي و آدامس و گاهي هم پيتزا ميداد .... و بعد از كمي فكر كردن خودش ميگفت نه پيتزا نميشه تو ماشينم جا نميشه ....ولي در نهايت بهترين و خوشمزه ترين كادوي دنيا رو بهم داد يه آبنبات چوبي گرد ِ رنگارنگ كه به دليل اينكه شكل ظاهريش خيلي خوشكل بود خودش طاقت نيوورد و بازش كرد و اندكي ازش نوش جون كرد و بعد رو به من كرد و گفت " مامان تولدت مبارك " يه آبنبات چوبي نصفه ي خيلي خوشمزه كه بهترين هديه ي دنيا بود .
از بابا مهدي عزيز هم يه تشكر ويژه دارم كه روز تولدم رو به بهترين وجه ممكن برام زيبا و خاطره انگيز كرد .
گل پسر نازنينم خودت كلي سوژه براي عكاسي پيدا ميكني اين چند تا عكس زير از هنرمندي هاي شما دردونه ي كوچولوئه كه براي يادگاري به زير همين پست اضافه اش ميكنم. اون انگورها كه به بند آويخته شده ، خونه ي مادر بزرگه منه كه وقتي در اتاقش رو باز كرده بودي و اين صحنه رو ديدي ، بدو بدو به طرفم اومدي و گفتي مامان يه عالمه انگور كشمشي .....!!!! و سريع گفتي دوربينت رو بده و اين تصويرهاي زيبا رو خلق كردي . اون هاپو هم به قول تو داره كتاب ميخونه و به خاطر همين خيلي برات عجيب بود و ازش عكس انداختي ....
پسرِ گلم تا هفته ي آينده پستي نخواهيم داشت . اين چند روز برنامه ريزي كرديم و داريم اگه خدا بخواد براي انجام كاري ميريم تهران . من و تو تنهايي .... اميدوارم كه خدا كمكمون كنه و همه چيز همونجوري كه انتظار داريم پيش بره . تازه با چند تا از دوستاي خوبمون ديدار خواهيم داشت. براي ديدن ِ 2 تا فرشته ي ناز لحظه شماري ميكنيم اسماشون رو نميگيم چون سورپرايزه ..... مهبد هم مدام ميگه من ميخوام برم تِرهان با دوستام برم شهر بازي !!! در امان خدا روزهاي خوبي داشته باشيد .