چشمهایـــــــم را بسته ام ، تا تو را ببینم...
مادر که میشوی گاهی دلت میگیرد. گاه بیاختیار اشک میریزی و چون مادری وقتی همه خوابند گریه میکنی …
دلت میخواهد همه تاجهای افتخار مادر بودن را به کناری بگذاری و خودت را نگاه کنی
گاهی خالی میشوی از همه خندهها، گاهی دلت فقط یک جاده میخواهد که بروی اما نمیدانی کجا؟ و چرا؟
گاهی حتی آزاد نیستی که فکر کنی، که بسازی، بنویسی و دلت میگیرد و تو سوال میکنی و من هیچ نمیگویم و تو اصرار میکنی و من …
دلم میگیرد وقتی از تو فرار میکنم و دلم پیش توست، نمیدانی چقدر دردناک است رها کردن دست کوچکی که میدانی چند صباحی دیگر از میان دستانت خواهد گذشت.
آنوقت بحال همه این حالهای ناخوش گریه میکنی
مادر که میشوی دیگر خودت نیستی و هرگاه به یاد خود تنهایت میافتی دلت میگیرد
میدانی گاه زیر فشار آنچه که هستی و باید باشی خرد میشوی و بعد فکر میکنی که سختترین کار دنیا وقتیست که پاهایت باید برود و دستانت بسازد و چشمانت بخواند و ببیند و زبانت شعر بگوید و میان این همه مادر باشی!
و بعضی روزها به نساختهها و نگفتهها و نرفتهها فکر میکنی و باز … دلت میگیرد
یک روز خواهی دید چقدر سنگین و شیرین است پروبال دادن به مخلوقی که از بدنت جدا شده و میدود تا بپرد و تو سخت میکوشی تا میان این همهمه بالهایت پرواز از یادشان نرود.
با سپاس فراوان از مامان باران عزيز