ارديبهشت ِ پر ماجرا
همچنان ارديبهشتمون رو سپري ميكنيم و كلي ماجراها از ابتداش داشتيم تا امروز كه پانزدهمه ، گرچه قبلا ً همش رو واست نوشتم ولي يه بار ديگه مرور ميكنيم و آنچه كه برايت خاطره نكردم رو ثبت ميكنم . روز اول اين ماه رو كه شروع ِ مهد كودك رفتنت بود ، روز دوم تولد بابا مهدي ، روز مادر و روز معلم و تولد كسري ( پسر عمه ) ، هم توي همين ماه بود كه همشون واسه خودش برنامه اي خاص داشت ! از روز معلم خيلي خلاصه بگم كه رفتيم مهد و واسه همه ي مربي هات گل و كادو برديم و از زحماتشون قدرداني كرديم
چند روزي بود كه حال خوبي نداشتي بردمت دكتر و تشخيص اين بود كه خروسك گرفتي و بعد هم يه سري دارو و .... بعد از چند روز بهتر كه شدي ، هنوز بهبودي ِ كامل پيدا نكرده بودي كه مجدد سرما خوردي و بعد هم به خاطر زياد خوردن پسته رودل هم به بقيه اضافه شد !!!
تولد كسري هم كه جمعه عصر برگزار شده بود به شدت بي حال بودي و برديمت بيمارستان و متاسفانه يه شياف ساده توي اين داروخونه ها پيدا نميشد كه تبت رو پايين بياره .... (دلم واسه بندگان خدايي كه هر روزه محتاج دارو هستند و نميتونن دارو پيدا كنن و بايد زجر بكشن مي سوزه . خدايا خودت كمكشون كن ). بالاخره از يه داروخونه تهيه اش كرديم و تبت رو مهار كرديم . عزيز دلم اول ميخواستيم تولد نريم چون تو واقعا ً شرايط خوبي نداشتي و ما بسيار نگرانت بوديم ، ساعت 4.30 عصر بود به خاطر احترام به دعوت ِ عمه سارا رفتيم ، ولي اونجا همه ي حواسم به تو بود و اصلا ً نفهميدم لحظه هام چطوري سپري شد ! تو هم كه اصلا ً از توي بغلم پايين نيومدي ، اينقدر بي حال بودي كه نه بادكنك و نه فشفشه و حتي شمع فوت كردن نتونست سر حالت بياره . از توي عكس هات ميشه بي حالي ِ چشمات رو ديد .
چون خيلي حالت بد بود خواستم كه لباس راحتي تنت كنم ، گريه ميكردي و ميگفتي : "شَبار راحتي نه "، پاپيونم ، سوئي شرت و .... . قربونت برم پسر خوش پوش و خوش تيپم كه از حالا به فكر ظاهر آراسته اي و حاضر نيستي با هر لباسي توي مهموني ظاهر بشي ...........
با همه ي اين اوصاف كلي برامون دلبري كردي ، كلي از دست حرفهات خنديديم ، ،بهت گفتم پسرم ديگه پسته و تخمه با پوست نخوري ها دلت اووف ميشه ، با همه ي بي حالي كه داشتي گفتي " بابا مهدي اِندَ حورد " ( اينقدر خورد ) !!!
الان 2 شبه كه منتظري كه دل بابا مهدي هم درد بگيره ، ديروز عصر هم اومدي و يه پوست پسته آوردي و گفتي: " بابا مهدي پسته حورده باژ "
پنج شنبه شب هم كه خيلي تب داشتي و من داشتم دستمال خنك توي پيشونيت مي كشيدم گفتي : " آمَش نشاني ، آمَش نشاني " كوچولوي من از بس كه داغ بودي احساست اين بود كه داري ميسوزي و آتش نشاني رو واسه خاموش كردنت مي خواستي . الهي كه ديگه مريض و تب دار نبينمت و تنت هميشه سالم باشه و گل روت هميشه خندوون ...
هنوز يه عالمه ديگه مراسم تو ارديبهشت داريم كه اميدوارم به خوبي و خوشي برگزار بشن و بهمون خوش بگذره و تو كوچولوَك من زودتر خوب بشي ، تولد مامان زري ، تولد عمو رامين ، تولد همكار بابايي عمو احمد و ... كه بي صبرانه منتظر خوش گذراني در اون شب ها هستيم .....