قصه هاي با مزه ي گل پسري
قهر مادر و پسر
پنج شنبه ساعت 13.30 ظهر
مامان قصد داره که ابتکار به خرج بده و بخاطر 3 روز بیماری مهبد و خوب غذا نخوردنش « ناهار رو ببره تو اتاق مهبد و عنوان کنه که من مهمون تو هستم و .... تا پسرک برای خوردن بر سر شوق بیاد .... اما ....دعوایی بین پسرک و مامانش رخ میده و پسرك فسقلي ميگه" اصلا ً از اتاق من برو بيرون ، من مهمون بازي نميخوام " مامان شکست خورده مجبوره اتاق پسرک رو ترک کنه و ابراز ناراحتی کنه از این پسرک 2 سال و 11 ماه و 10 روزه مامان میره روی تختخواب خودش دراز میکشه و خودش رو به خواب میزنه ! پسرک در اتاق روبرویی و درست در جایی که روبروی مامان باشه رو تخت خودش دراز میکشه و شروع میکنه با خودش صحبت کردن ....
الو - بابا مهدی - سلام
خوبی - تُجایی ؟ سر تاری ؟ ( کجایی - سرکاری ؟ )
بابا میای با هم بریم حامی بعدش بریم آسمان بعدش هم بریم بستنی بخوریم ؟ فقط دوتا بخری ها ؟ چَشم؟!
واسه مامان هم پاستیل سوسکی بخریم ؟ چَشم ؟! بابا آدم پاستيل سوسكي بخوره ميميره مگه نه ؟
مامان در حالیکه از صحبت های مهبد خنده اش گرفته ولی هنوز مثلا ً خوابه .....
مهبد یه هاپو و یک خرس بغل میکنه و از اتاقش به سمت مامان میاد و اونها رو میزاره بغل دست مامان و میگه : " بیا دیده اینا بچت باشن . من دیده بچه ی بابا اَم . ( ديگه )
توي دلم ميگم خدايا شكرت كه حال پسرك رو به بهبوده ! ديشب هيچي نمي تونست بگه از بس كه تب داشت .... توي همين فكرم كه ادامه ي صحبت هاش به خنده وادارم ميكنه ....
با حالت شعر گونه ادامه ميده " بابام ميخواد برام تولد بگيره ، تازَشَم برام ماشين شاسي بلند بخره ، كادو هم برام بگيره ، هيچ كس ديگه اي نبايد برام كادو بگيره ، عصري هم با هم ميريم پارك و .... "
دوباره ميگم خدايــــــا شكرت چون هم حالش بهتره و هم اينكه يك قدم بزرگتر شده و خواسته هاش رو اينجوري بيان ميكنه . ياد گرفته كه چه جوري غير مستقيم صحبت كنه .
روز ِ بچه
مهبد : مامان چند روز پيشا كه روز ِ مادر بود چند روز پيشا هم كه روز بابا بود . پس روز ِ بچه كي ِ ؟؟!
اسباب بازي
مهبد : مامان كسري كوچولوئه ، بايد بره مهد كودك . من بزرگم ميرم مدرسه . مگه نه ؟
مامان : بعله پسرم ، بچه هاي بزرگتر بايد حواسشون به كوچيكترا هم باشه و با همديگه دوست باشن و مهربون باشن .
مهبد : آره من مواظب كسرا هستم ، واسه همين بهش ماشين نميدم چون ماشيناي من بزرگه - كسري خسته ميشه دستش - توپم هم يه وقت ميوفته تو تله اش (كَله) دوچرخه هم بهش نميدم چون ميفته . وقتي رفت مدرسه بهش ميدم چـــــَشم ؟!
مهبد : بابا جلوي مغازه ي آقا مهاجراني نگه دار ميخوام سلام بدم .
بابا : چشم
بابا يه نيش ترمز جلوي مغازه ميزنه ولي مغازه بسته اس !
مهبد : برو بابا ، آقا ماجراني نبود ، پسرش بود .
مهبد : آقا ماجراني پسرش بزرگه يا كوچيك ؟
مامان : بزرگه مامان . عروسي كرده ، زن داره !
مهبد : عقد هم كرده ؟؟
مامان و بابا :
*** خدايا شكرت به خاطر آرامشي كه به قلبم ميدي ، وقتي در كنار پسرم هستم ، خدايا شكرت به خاطر شوري كه با حضور مهبد به زندگيم بخشيدي ، خدايا شكرت بخاطر هديه اي كه سه سال پيش توي اين ماه قشنگ بهمون دادي . خدايا ممنونم كه با مهبد بودن باعث ميشه توي برخي از رفتارهام تجديد نظر كنم و سعي كنم كه بهتر باشم . خدايا خودت حافظ و نگهدار شيرين زبون ِ كوچولوي خونه ي ما باش .