مهبدمهبد، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

ღ ღ ღ گل پسر ღ ღ ღ

بهترين دوستم ، گوش ِ شنواي خدا

1391/7/10 13:10
نویسنده : مامان مهدیه
669 بازدید
اشتراک گذاری

خداوندا اين روزها بيش از هميشه دلتنگتم ، خيلي وقته كه ازت دور شدم و باهات درد و دل نكردم . ولي امروز به رفقاي ديرينه ام كاغذ و قلم و گوش شنوايت پناه آورده ام . خداوندا الا بذكر الله تطمئن القلوب را مدام زمزمه ميكنم ولي آرامشي كه به دنبالش هستم را نيافتم . خدايا بيش از هميشه به كمكت و نگاهت محتاجم !

خداوندا بنده اي گنه كار رو به درگاهت آورده و دلش محكم است كه خالقي رحيم نظاره گر زندگي اش است . خداوندا نميدانم كجاي اين برهوت خستگي ها گمت كرده ام كه اين چنين در ميان جمله ها مي جويمت . روزمرگي ها آزارم ميدهد و در بيداد زمانه و هياهوي زندگي با گم كردنت خودم را نيز گم كرده ام .نميدانم چرا اين روزها اينقدر دلم پي بهانه ميگيرد !؟ نميدانم چرا اشك هايم تسلي بخش نيست  و احساس ميكنم وزن دلم خيلي خيلي سنگين تر از قبل شده است . خدايا خسته ام ، درمانده ام ....

نه ...  ، دارم به خودم هم دروغ مي گويم . ميدانم چرا اينطور بي انرژي شده ام . آري مسئوليت كودك معصومي را به عهده دارم كه اين روزها به خاطر مشغله ي كار و زندگي و درگيري فكري ، روح و عقل و احساسم با هم در جنگند و همين موضوع داره منو از پاي در مياره ! كودك معصومي كه نميدانم آينده اش مهمتر است يا امروزش ؟ نميدانم كه فردا ، نبودن هايم را خواهد بخشيد و يا خير ؟

نميدانم ..... نميدانم ...... !!!

تمام تلاشم را بكار مي گيرم تا اوقاتي را كه در كنارش هستم هدر ندهم و با كودكي هايش كودكي كنم ، ولي مسئوليت اين كودك پاك و مهربان ، مسئوليت خانه و زندگي و مشغله ي كاري و اين همه افكاري كه به ذهنم هجوم آورده اند در ترازوي وجودم باري بس سنگين است .

ذهن خسته ، جسم خسته ، روح خسته ، فكر خسته ..... خداوندا آرامشي عطا كن . خدايا مهبدم را به خودت مي سپارم . دوست دارم برايش سنگ تمام بگذارم ، ولي واقعا ً نميدانم نياز امروزش را برآورده سازم يا روياهاي فردايش را . خداوندا در اين اثنا نگران زحمتي هستم كه به دوش پدر و مادرم انداخته ام ، نميدانم كي تمام ميشود اين همه مشكلاتي را كه من برايشان بوجود آورده ام و كي ميتوانند فارغ از اين مسائل براي خودشان دمي بياسايند و از زندگي شان لذت ببرند .

خداوندا دو دلي هر روز استرس مرا بيشتر از پيش كرده . دو دلي از اينكه اگر كارم را ببوسم و كنار بگذارم چطور ميتوانم در اين زمانه براي فرزندم آسايش و رفاهيات فراهم آورم و اگر ساعاتي دوري از مهبد را بپذيرم  چه طور آنگونه كه بايد در اختيارش باشم و برايش مادري كنم ؟؟؟ مهبدم اينجا روي سخنم با توست  « دلبندم لحظه اي نيست كه به يادت نباشم ، با تو بودن و در كنارت ماندن و شادي و بازي و كودكي ات را به نظاره نشستن بهترين لحظه هاي عمرم است و من واقعا ً شادم كه مادر تو ام ، مهربانم اين روزها نگاههايت رنگ ديگري دارد ، رنگ شيطنت هاي كودكانه كه سهم من از آن فقط تعريف هاييست كه مي شنوم . گل پسرم در محيط كارم لحظه اي آرام و قرار ندارم و مدام در جستجوي راهكاري براي بيشتر با تو بودنم و به دنبال راهي كه بتوانم خودم را از مردابِ اين افكار بيرون بكشم »

خداوندا پريشانم ! پريشان حال ، پريشان فكر و در اين زيستن هاي پريشان وار در اين فكرم كه خويش را پاك برده ام از ياد . خداوندا دل ديوانه اي دارم كه گرچه عاشق است اما ، پُر ميشود گاهي از اين افكار و لبريز ميشود احساس من با اشك .... !!!

خدايا ميدانم كه شنيدي تك تك درد و دلهايم را و ميدانم كه ميداني من عاشقانه مي جويمت در بين اين همه دشواري و ترس از نبودنها در كنار كودك ِ امروز و مرد ِ محكم ِ فردا .

دوست داشتني ترين مخلوق خدا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (19)

مامان آراد(خاطره)
10 مهر 91 13:45
سلام مهدیه جون...عزیزم چرا اینهمه دلت گرفته...
خب به خاطر آسایش مهبد جون داری این همه مشکلو تحمل میکنی..
خدا بزرگه...ناراحت نباش...
بالاخره شبا که پیششی...درست میشه نگران نباش


خاطره عزيزم ممنون به خاطر اينكه وقت گذاشتي و درد و دلهامو خوندي . واقعاً خوشحالم كه دوستاي خوب ِ ني ني وبلاگيم اينقدر با محبتن .
آشنا
10 مهر 91 15:16
اون متن بلندبالا رو من نوشتم همون آشناي ديرينه فكركنم يادم رفت نام رو بنويسم راستي يادم رفت بگم قربون اون چشماي نازت مهبد جونم


عزيزم خدا نكنه . امروز متن بلند بالا نوشتي ؟ چيزي به صندوق دريافتم نرسيده !!! ولي متن ديروزت رو خوندم .
مامان ترنم
10 مهر 91 16:10
سلام مهدیه جونم .وای که حسابی دگرگونم کردی .انگار همه ما حس های کاملا مشابهی داریم .راستش میخواستم باهات مشورت کنم چون توی پست هات خونده بودم که سر کار میری من هم که کاملا تو دو راهی مونده بودم می خواستم ازت کلی سوال بپرسم تا امروز که این متنت رو خوندم .فقط دوست قشنگم بدون که برای ما حتی تو خونه بودن هم آرامش کامل رو به ارمغان نمی یاره چون یکی عادت به کار بیرون داریمم و حتی نیاز به حقوقش .


مامان ترنم عزيز ، مرسي از اينكه وقت گذاشتي و درد و دلهامو خوندي . آره شما راست ميگي ما اگه تو خونه هم باشيم آرامش نداريم ، من اينو تو 6 ماه مرخصي زايمان فهميدم . ولي خوب چون يه مادرم دغدغه ام خوب بزرگ شدن مهبد جونه . به اميد اينكه خدا يه قوت به همه ي مامانا بده كه بتونن با اين همه مشكلات دست و پنجه نرم كنن .
مامان ترنم
10 مهر 91 16:22
نمیدونم متنم کامل اومد یا نه ؟ ولی باور کن من هم که سر کار نمیرم هنوز و دارم با خودم کلنجار میرم اصلا وضعی بهتر از شما ندارم .خیلی حس خوبی با نی نی بودن و بهش عشق دادن اما وقتی که تمام وقت با هم هستیم و توی خونه , تنها , در حالی که عادت به کار بیرون داری خیلی حس بیهودگی و افسردگی به آدم میده و اون وقته که حتی نمیتونم احساس شوق به نی نیم بدم و همین هم باعث عذاب وجدانم میشه .خلاصه حس خیلی بدی .قدر این و که حداقل خانوادت نزدیکت هستن و مهبد جونمون با غریبه ها نیست رو بدون . دوستتون دارم .بوس
مامان پریسا
10 مهر 91 20:24
وقتی با یاد خدا باشی هر مشکلی اسون میشه عزیزم.

خدا پشت و پناهت باشه.


ممنون عزيزم .
آشنا
11 مهر 91 9:39
سلام مهديه جون ديروز يه متن بلند بالا برات نوشتم كه انگار به دستت نرسيده ،نوشته بودم عزيزم مطمئن باش وقتي مهبد سواد خوندن خاطرات اين وبلاگ رو پيدا كنه واين متن پراحساست رو بخونه تمام نبودن هات رو فراموش كنه وبابت اينكه به خاطر رفاه آيندش دوريشو تحمل كردي كلي ممنونت مي شه مهديه مهربون خدا خيلي بزرگه ومهربونتر ازتو براي مهبد پس مهبد نازتو به خودش بسپر وسعي كن لحظاتي كه پيش مهبد هستي براش خاطرات خوب خوب بسازي عزيزم اين فكرها رو ازخودت دور كن چون حتما"مهبد هرروز سريه ساعتي منتظره يه مامان شاد وپرانرژي بياد وباهاش بازي كنه اميدوارم هميشه لبت خندون باشه


آشناي مهربون ممنون از اين همه مهري كه به من داري و ممنون از اينكه به من قوت قلب ميدي و اطمينان ميبخشي . باز هم مرسي از حضورت . منم يه عالمه آرزوي خوب برات ميكنم . مانا باشي گلم .
الهه مامان یسنا
11 مهر 91 12:38
سلام عزیزم!این همه دغدغه ات واسه آینده و حال مهبد طبیعیه. ولی بدون خدا همیشه بهترینها رو جلوی پات میذاره باور کن. اینکه هم بیرون خونه کار کنی و هم مادر باشی خیلی سخته.ولی بعضی وقتها شاید چاره کار همین باشه. دلتنگ نباش مطمین باش که مهبد نازم همه حرف مامانشو درک میکنه. به خودت برس و پر قوت تر از قبل با مهبد باش همین ساعتها کم هم میتونه پر کیفیت باشه دوست خوبم


سلام الهه ي عزيزم . ممنون از اينكه به من انرژي بخشيدي . تو راست ميگي همين ساعتهاي كم هم ميتونه با كيفيت باشه . مرسي دوست خوبم .
مامان آمیتیس
12 مهر 91 15:12
سلام مهدیه جون. خوبین؟ ایشالا که مهبد جان عاقبت به خیر بشه و زیر سایه پدر و مادر عزیزش بزرگ بشه. توکلت به خدا باشه ایشالا بهترین ها رو براتون رقم بزنه


ممنون عزیزم . متشکرم .
مامان آمیتیس
12 مهر 91 15:17
مشاور
14 مهر 91 21:14
عزیزم درد و دلت با خدا رو خوندم یاد زمانی که خودم با این دوران دست و پنجه نرم می کردم افتادم لحظه های خیلی سختی برای تصمیم گیری.لحظه های شیرینی که باید ببینی ولی به خاطر مسائل مالی از آنها خودتو محروم می کنی وظیفه ما مادری و وظیفه پدر تامین نیازهای فرزندش.نمی دانم چقدر از روز رو در کنار کودکت نیستی یا آیا اگر تو نیستی پدرش هست ولی این یادت باشه که زمان کودکی برای کودکت فقط یک باره تا می تونی نهایت استفاده رو ببر .موفق باشی

ممنون عزيزم از راهنماييت .
خاله محیا
15 مهر 91 11:15
مهدیه عزیزم با خوندن درد دلت اشک تو چشمام حلقه زد.عزیزم اینقدر به خودت سخت نگیر بودن مهبد تو خونه ما و برای هممون یه نعمته وما همه از بودنش در کنارمون لذت میبریم و روزایی که نیست طاقت دوریشو نداریم.زماناییم که خودت هستی، براش بهترین مامان دنیایی پس عزیزم به فکر خودت باش تا بتونی مهبدرو اونجور که دوست داری بزرگ کنی.غمگینیِ تو هممون رو آزار میده عزیزم. برات بهترینهارو آرزو میکنم خواهر گلم.

محياي مهربانم ممنون كه مثل هميشه با بودنت در كنارم خوشحالم ميكني و از اينكه خواهر مهرباني مثل تو دارم به خودم مي بالم . عزيز دلم بابت زحماتي هم كه براي گل پسرم ميكشيد از همين جا ازتون ممنونم و اميدوارم كه تو خوشبخت و سربلند باشي راستي پست بعدي هم به خودت اختصاص داره حتما ً بخونش . مهرت بر خانه ي خاطراتمون مستدام باد .


مامان پریسا
15 مهر 91 11:37
خصوصی
مامانیه سپهر
16 مهر 91 9:18
سلام به دوست عزیز و خوبم مهدیه جان. درود زیاد به مهبدیه خاله.الهی قربونت برم.
مهدیه جان، خوب درکت میکنم که چی میگی و چه حسی داری. همون حسی که منم روزی هزاران بار تجربه اش میکنم. حسی که هر روز به خودم میگم مامان خوبی نیستم و در حقش کوتاهی میکنم.
حالا باز خوبه مهبد حرف میزنه. ولی سپهر با همه ی تلاشی که اول مامانم و خواهرم و بعد خودم میکنم، هنوز قادر به حرف زدن نیست و این منو رنج میده. همش به خودم میگم اگه خونه بودم ، باهاش تمرین کرده بودم و الان میتونست به جای درخواست هر چیزی که واسش جیغ میزنه، حرف میزد. ولی چه کنیم؟ به قول تو اول از روی عادت، دوم از روی کمی اجبار، بخاطر رفاه و آینده بچه هامون مجبوریم به ا ین تن بدیم که یا خونه مامان یا از همه بدتر مهدکودک. منم از روی مامانم خجالت میکشم، باورت میشه چند وقتیه از روی اجبار دنبال مهدکودک میگردم.مامانم میگه حق نداری بزاریش. ولی مگه آخه یه روز و دوروزه؟نمیدونم منم نمیدونم باید چیکار کنم. بخدا روزی نیست که به خاطر این موضوع اشکی جاری نشه.
ببخش خواهر خوبم.
اومدم کمی کمکت کنم، منم درده دلم باز شد.
ببخش
آخه منم خیلی دلم گرفته گلم.


سلام زهراي گلم كه مهربونيت رو بدون اينكه تا به حال ديده باشم احساس ميكنم . من مهبد رو مهد كودك ثبت نام كردم و 2 روز براي حدود نيم ساعت بردمش تا عادت كنه ولي وقتي داخل اتاق بچه ها رفتم و ديدم همشون دارند همزمان گريه ميكنن و مربي هاي خيلي جوان و بي تجربه هيچ تلاشي براي ساكت كردنشان نمي كنن اشك هام در اومد و پيش خودم گفتم يعني مهبد هر روز بايد اينقدر گريه كنه كه به هق هق بيفته ؟؟؟؟!!! ميدونم كه خيلي سخته كه كدوم راه رو انتخاب كني .دوست گلم از اينكه دركم ميكني ممنونتم .
مامان زری
17 مهر 91 9:03
مهدیه عزیزم منو با این جملات آزردی.مهبد همدمِ منه اگر نباشه چیزی جز دلتنگی برای ما نداره عزیزم پس به خودت سخت نگیر .


مامان گلي ممنون از همه ي محبتهات و از همه ي سختي هايي كه به خاطر ما ( من و مهبد ) متحمل ميشي . اميدوارم كه تنت هميشه سالم و لبت هميشه خندون باشه .
بابا بهمن
17 مهر 91 9:07
مهدیه خانوم سلام.جملات بسیار زیبایی نوشته بودی اما خوندنشون فقط باعث ناراحتی و جاری شدن اشک ما بود. تو که خوب میدونی روزایی که مهبد نیست ما مییایم دنبالش پس دختر عزیزم به کارت برس و خیالت چه از جانب من و مادرت و چه از جانب مهبد آقا راحت باشه.


بابا بهمن عزيز ممنون از لطفت كه هميشه شامل حال ما بوده و هست . اميدوارم كه بتونم ذره اي از محبت هاتو جبران كنم .
مامانیه سپهر
17 مهر 91 12:52
سلام به آقا مهبد، بابا بهمن، مامان زری، خاله محیا و دوست خیلی خوبم مهدیه جان. مهدیه جان الان که دارم واست نظر میزارم، از مهدکودک میام. رفتم و دو تا مهدکودک که تقریباً نزدیک محل کارم هست رودیدم. یکیشون به نظر بد نمی یومد. ولی در کل خودم که وارد مهد کودک میشم ، بخدا دلم می گیره.نمیدونم چرا. قیافه معصوم بچه ها رو که میبینم، یکی مریضه و حال نداره، یکی گریه میکنه و کسی محلش نمیزاده. واسه همین توی راه مهدکودک تا اداره همش در حال فکر کردن به این بودم که بزارمش مهد یا نه. تصمیم خیلی خیلی سختیه. خواسنم به استخاره رو بیارم، ولی صلاح ندیدم. هرچند مامانم راضی نیست، ولی خوب مگه چقد میتونم بزارمش اونجا؟ وقتایی که مامانم کار داشته باشه، مجبورم مرخصی بگیرم. ولی...... نمیدونم.... نمیدونم. ولی واقعا میگم، از ته دل. الهی ، بارخدایا پدرمادر ها رو ازمون نگیر. هیچوقت و هیچ موقع. الهی آمین
مامانیه سپهر
17 مهر 91 12:58
سلام به آقا مهبد، بابا بهمن، مامان زری، خاله محیا و دوست خیلی خوبم مهدیه جان.
مهدیه جان الان که دارم واست نظر میزارم، از مهدکودک میام. رفتم و دو تا مهدکودک که تقریباً نزدیک محل کارم هست رودیدم. یکیشون به نظر بد نمی یومد. ولی در کل خودم که وارد مهد کودک میشم ، بخدا دلم می گیره.نمیدونم چرا. قیافه معصوم بچه ها رو که میبینم، یکی مریضه و حال نداره، یکی گریه میکنه و کسی محلش نمیزاده.
واسه همین توی راه مهدکودک تا اداره همش در حال فکر کردن به این بودم که بزارمش مهد یا نه. تصمیم خیلی خیلی سختیه. خواسنم به استخاره رو بیارم، ولی صلاح ندیدم.
هرچند مامانم راضی نیست، ولی خوب مگه چقد میتونم بزارمش اونجا؟
وقتایی که مامانم کار داشته باشه، مجبورم مرخصی بگیرم.
ولی......
نمیدونم.... نمیدونم.
ولی واقعا میگم، از ته دل. الهی ، بارخدایا پدرمادر ها رو ازمون نگیر. هیچوقت و هیچ موقع.
الهی آمین


زهرا جونم غصه نخور درست ميشه عزيزم . واقعاً خدايا اين پدر و مادرها رو برامون نگه دار كه هميشه زحمات ما روي دوششونه !!!
مامان آوین
18 مهر 91 16:37
مامان مهدیه عزیزم! من هم مثل شما نمی تونم همه روز رو پیش آوین باشم و به خاطر همین همیشه یه غمی توی دِلمه! سر کارم که هستم مدام تقویمش، عکساش و ... روی میزمه و دلم به همون لبخند تو عکساش که همیشه ثابته خوشه و وقتی تعطیل می شم روحم برای دیدنش پر میکشه! همیشه از خودم می پرسم یعنی همین قدر کافیه؟ نمی دونم داریم خودمون رو از اونا دریغ می کنیم یا اونا رو از خودمون!


بله دقيقاً درست ميگي . من كاملا دركت ميكنم .به اميد اينكه خدا بهترين مسير رو برامون روشن كنه


خاله عاطفه
13 دی 91 8:43
سلام مهدیه جون.خسته نباشی.عزیزم من امروز تازه این مطلب خوندم خیلی ناراحت شدم من که همینجوری جمله های معمولیتم میخوندم اشکم درمیامد به خاطر مهربونیات اما امروز سر کار به هق هق افتادم هرکاری میکردم اشکم قطع نمیشد خودت ناراحت نکن عزیزم انشاا... مامان و بابا همیشه سالم باشن که زحمتای ما چهارتا همیشه رو شونه های این بنده خداهاست مهدیه خیلی دوستت دارم و دوست ندارم ناراحت ببینمت.بوووووووووووووووووووووووووس برای خواهر گلم که خودشم دیگه باید بدون که جونم به جونش بنده

سلام عزيزم ،ناراحت نشو اين يه درد و دل براي خداي مهربون بود ، همين و بس ! ايشالله كه هيچ وقت چشمان زيبايت را در انحصار قطره هاي اشك نبينم و به جايش لبانت را هميشه در غنچه هاي لبخند ببينم . من هم تو رو خيلي دوست دارررررررررررررررررررررررم.