مهبدمهبد، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

ღ ღ ღ گل پسر ღ ღ ღ

سوختگي :( سرما خوردگي :( و خداي خوب ما

سه شنبه شب 28 مرداد ماه بود كه به دعوت خاله سيما و عمو مجيد به همراه عمو ميثم و همسرش ( از دوستان بابا ) رفتيم پارك . بعد از صرف شام و كمي گپ و گفت اعلام كردي كه خسته اي و درخواست برگشت به خونه رو داشتي . منم بهت گفتم بيا تو بغل مامان بخواب تا يواش يواش بريم ! چند ثانيه اي نگذشته بود كه وسط حصير دراز كشيدي و گفتي من ميخوام اينجا بخوابم ....دستاي كوچولوت هم صاف بردي بالاي سرت و راحت دراز كشيدي . در همين حين به خاطر بي احتياطي دوستان و خيلي خيلي غير منتظره آبجوش فلاسك روي دست چپت ريخت !!!! صداي جيغت منو به خوردم آورد و سريع كلمن آب يخ رو روي نيمه چپ بدنت ريختم ، هنوز نميدونستم كجات سوخته !! همينطور فرياد ميكشيدي و جيغ ميزدي و با دست راستت به د...
3 شهريور 1393

جدال

به نقل از مامان زري : ديروز كه پيش مامان زري گذاشته بودمت و اومده بودم سركار ، با مهرزاد سر ِ يه كيسه ي پلاستيكي دعواتون ميشه و خلاصه تو بكش ، مهرزاد بكش ، در نهايت آخر مهرزاد پيروز ميشه و چون شكست خورده از اين جدال بودي كه با يه بغض رو ميكني به مهرزاد و ميگي اصلا تو ًبرو خونتون ..........!!!!! مهرزاد نازنين هم كه مثل تو مامانش سر كار بوده ميگه اگه راست ميگي خودت برو خونتون !!! تو بغضت شدت پيدا ميكنه و ميگي آخه من كه مامانم خونه نيست مامانم سر ِ تاره ( كار ) !!!!!!!!!!! الهي من به فدات ماماني ،الهي من دور تو با اون بغضت بگردم ، صبور باش مادر ، دعواي ديگه پيش مياد *********************** بعدا ً نوشت : اين عكس هاي خوشگل هم روز...
20 شهريور 1392

نقل ِ مكان !

قصه از كجا شروع شد ؟ من و بابايي بعد از ازدواجمون يه خونه ي نقلي خريده بوديم كه بعد از باردار شدن من به خاطر نزديك بودن به مامان زري ،2 ماه قبل از تولدت به يه خونه ي اجاره اي نقل مكان كرده بوديم ، بعد از اينكه به دنيا اومدي و با خودت كلي بركت توي زندگيمون آوردي تونستيم اون خونه نقلي رو با يه خونه ي يه كمي بزرگتر و يه محليت بهتر عوض كنيم . حالا خونه ي خودمون خالي شده و آخر اين ماه اسباب كشي داريم . حالا چرا اين موضوع رو اينجا مطرح كردم ؟ چون هم خوشحالم و هم ناراحت ..... خوشحال براي اينكه بالاخره هر چي باشه خونه ي خودمونه و ..... ناراحت براي اينكه صاحب خونمون كه اسمش خاله مژگان بود رو خيلي خيلي دوست داشتيم ، محمد و مهدي كه تو هر دو تاش...
13 خرداد 1392

ماجراهاي مهبد و مهد كودك - قسمت دوم

الان دقيقاً 9 روزه كه به مهد كودك ميري ، ولي همچنان صبح ها بي قراري ميكني و دوست نداري كه بدون من اونجا بموني ، ولي وقتي تماس مي گيرم مربي هاي مهربونت ميگن كه ديگه ساكت شده ولي همچنان با بچه هاي هم سنش بازي نمي كنه !!! ميگن كه مهبد همش دوست داره كه بره تو كلاس بچه هاي پيش دبستاني و با اونها بازي كنه ...... البته خودم دليل اين موضوع رو ميدونم چون هميشه همبازي هات بزرگتر از خودت بودن مهرزاد و مازيار و مهرداد 3 تا همبازي شيطون تو كه هميشه از بازي كردن باهاشون لذت مي بردي .... به خانوم مرادي مسئول بهداشت و تغذيه خيلي وابسته شدي  و دوست نداري پيش هيچ كس ديگه اي بموني ، بيچاره خانوم مرادي ميگه از بس مهبد پشت مانتو ام رو گرفته و راه اومده حس م...
10 ارديبهشت 1392

ماجراهاي مهبد و مهد كودك - قسمت اول

مهد رفتیم به مهد, چه جایی بود جاتون خالی, صفایی بود تو حیاط, تو کلاسش عطر گل اقاقی بود مربی یاش, چه مهربون دوستان خوب زیاد بود بیا بریم مهد کودک با دوستامون بخوونیم شعر قشنگ با دوستامون  يه سلام پر از عطر اقاقي ، پر از صفاي كودكي ، پر از عشق مادرانه اي كه امروز اشك رو مهمون چشمام كرد . امروز اولين روزي بود كه مهبد عزيزم رو تنها به مهد كودك سپردم و با وجود اشك هاي پاكش تنهاش گذاشتم و رفتم سر كار !! عزيز دلم البته تنها گذاشتنت فقط و فقط به خاطر خودت بود ، به خاطر اينكه مهد كودك ميتونه به پرورش هوش اجتماعيت كمك كنه ، مهد ميتونه همه ي قابليت ها و تواناييهاتو شناسايي كنه و تو رو به رشد عاطفي ، رواني ، هوش و .... برس...
1 ارديبهشت 1392

قصه ي امسالتان بي غصه باد

مهبد نازنينم ، سلام سلامي به گرمي خورشيدي كه اين روزها سر و كله اش پيدا شده و تقريبا ً هر روز صبح بهمون سلام ميكنه و تا حدوداي ساعت 6.30 هم تو آسمون مي بينيمش ، روزها داره كم كم بلند ميشه و هوا هم كه كاملا ً بهاري شده . پسر بهاري ِ من  ! بهار داره از راه مياد با همه ي زيبايي هاش ، با همه ي لطافت هاش و من هنوز اندر خم يك كوچه ام ، هنوز فرصت كافي براي ساماندهي به كارهام رو نداشتم . الان دقايق آخري ِ كه من سر كارم .بابا مهدي هم امروز رو مرخصي گرفته بود كه به يه سري كارها سر و سامون بده ولي من نتونستم مرخصي بگيرم . الان كه دارم واست مي نويسم يه روز پر كار و پر مشغله رو پشت سر گذاشتم و خيلي با عجله دارم واست مي نويسم . اين دو سه روز آخري...
28 اسفند 1391

به شكرانه ي بودنت ....

سلام تك گل ِ زندگي ِ مامان و بابا عزيز دلم چند روزي ميشه كه واست ننوشتم و تنها دليلش اين بود كه به شكرانه ي بودنت و سلامتت يه مراسم دعا نذر كرده بودم كه بالاخره پنج شنبه 91/9/9 برگزارش كرديم و براي همين توي هفته ي اخير درگير تداركات اين مراسم بودم ، ضمن اينكه شما گل پسري دوباره مريض شدي ، الهي مامان فدات بشه و چشماي ناز و معصومت كه از شدت تب نيمه باز و بي حال باشه رو ديگه هيچ وقت نبينه .   « شرح مفصل آنچه بر ما گذشت در ادامه ي مطلب » سه شنبه 91/9/7 : صداي پر انرژي يه دوست ِ عزيز " الهه جون مامان يسنا "  رو شنيدم و كلي از صداي پر مهرش انرژي گرفتم . عصر به قصدِ خريد به خيابون رفتيم ، شما گل پسر تازه از خواب بيدار...
11 آذر 1391

چشمهایـــــــم را بسته ام ، تا تو را ببینم...

مادر که می‌شوی گاهی دلت می‌گیرد. گاه بی‌اختیار اشک میریزی و چون مادری وقتی همه خوابند گریه می‌کنی … دلت می‌خواهد همه تاجهای افتخار مادر بودن را به کناری بگذاری و خودت را نگاه کنی گاهی خالی می‌شوی از همه خنده‌ها، گاهی دلت فقط یک جاده می‌خواهد که بروی اما نمی‌دانی کجا؟ و چرا؟ گاهی حتی آزاد نیستی که فکر کنی، که بسازی، بنویسی و دلت می‌گیرد و تو سوال می‌کنی و من هیچ نمی‌گویم و تو اصرار می‌کنی و من … دلم می‌گیرد وقتی از تو فرار می‌کنم و دلم پیش توست، نمی‌دانی چقدر دردناک است رها کردن دست کوچکی که می‌دانی چند صباحی دیگر از میان دستانت خواهد گذ...
14 تير 1391

تابستان شروع شد !

روزها به سرعت برق و باد ميگذرند و با وجود اينكه روزهاي بلندي پيش رو داريم ولي من همچنان وقت كم ميارم ! تابستان در كنار گرماي آزار دهنده و هواي خشك و آلودگي هوا شروع شد . در اين ميان به دليل بيماري بابابزرگت ( باباي بابا مهدي ) و بستري شدنش در بيمارستان و ناراحتي اطرافيان ، روزها بيشتر كسل كننده بود . به خاطر آلودگي ها و روزمرگي ها و درگيري هايي كه داريم تو عزيز دلم كمتر براي هوا خوري بيرون ميري . بنابراين يه خورده هم بد خلقي ميكني و براي هر چيز كوچكي جيغ ميكشي . به تازگي بيش از پيش ماماني رو گاز ميگيري و اين منو اذيت ميكنه ! واقعاً نميدونم كه براي مبارزه با اين عادتت چه راهكاري رو استفاده كنم ، دعوا كه نميشه بكني چون هنوز خيلي كوچولويي و به ...
5 تير 1391
1