مهبدمهبد، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

ღ ღ ღ گل پسر ღ ღ ღ

آنچه گذشت ....

1390/4/14 14:26
نویسنده : مامان مهدیه
556 بازدید
اشتراک گذاری

 

آنچه گذشت ....

پسر کوچولوی من

خیلی وقته که نتونستم به اینجا سر بزنم و واست بگم که تو این مدت چه اتفاقاتی افتاد. ولی امروز که اومدم خلاصه واست میگم تا فکر نکنی که به یادت نبودم , برعکس اتفاقا سرم شلوغ بود و در تدارک اومدنت بودم .

روزهایی که سر کار نمیرفتم و در استراحت به سر میبردم مشغول خوندن یه کتاب به نام نجوا با کودک بودم , آخه میخواستم یاد بگیرم وقتی تو میای باید چه کنم و چه توقعاتی از نوزاد کوچولوم داشته باشم و چه کارهایی انجام بدم که تو در آسایش باشی . خلاصه کتاب مفیدی بود . روزهای آخر ماشاالله خیلی بزرگ شده بودی و براحتی نمیذاشتی مامان بخوابه . خیلی هم ورجه وورجه میکردی . پاشنه پاهای کوچولوتو خوب توی دستام حس میکردم . انگار جات دیگه خیلی تنگ بود , چون همش در میزدی تا یکی واست درو باز کنه و تو بیای تو بغل مامان . استرس و دلهره زایمان هم خیلی بد بود چون اصلا نمینونستم که بهش فکر نکنم . بالاخره روز موعود فرا رسید و قرار شد که روز 21 خرداد مامان تو بیمارستان بستری بشه و آزمایشاتشو انجام بده تا گل پسرم روز 22 خرداد بین ساعت 2 تا 4 عصر به دنیا بیاد . همه ذوقتو داشتن واسه همین بود که به بیمارستان لشکر کشی کردیم .حدود ساعت 6 عصر بود که به اتفاق بابا مهدی , مامان زری , خاله الهام , خاله محیا , مهرزاد و مادر شوهر خاله الهام راهی بیمارستان شدیم . بالاخره با پارتی بازی مادر شوهر خاله الهام تونستیم از یک شب جلوتر تو بیمارستان خوابیدن نجات پیدا کنیم و بعد از انجام آزمایشها برگشتیم خونه . شب زیاد خوب نخوابیدم چون دلهره داشتم .

صبح روز یکشنبه 22 خرداد 1390

حدود ساعت 7 صبح بود که مامان زری اومد خونمون . یه کم به کارا سر و سامون دادیم و برای ساعت 9 صبح بود که رفتیم بیمارستان و بستری شدم و مامان زری به عنوان همراه کنارم موند . حس عجیبی بود . تو اون مدتی که رو تخت دراز کشیده بودم همه ی دوستای خوبم ( ملیحه – سمانه – شهرزاد – مژگان و... ) و بابا مهدی با اس ام اس همراهیم کردن. ولی فایده نداشت چون دلهره من ثانیه به ثانیه بیشتر میشد . دلم میخواست کسی پیشم نبود تا راحت گریه میکردم .

از طرفی هم دلم میخواست زودتر ببینم که پسر خوبم که 9 ماه و اندی در شکم من بود و اصلا منو اذیت نکرد رو ببینم و ببوسمش . همش میگفتم خدایا سالم و صالح باشه . یعنی چه شکلیه ؟؟؟

ساعت 2 عصر روز یکشنبه 22 خرداد 1390 :

دیگه چیزی نمونده بود که من راهی اتاق عمل بشم . عمه سارا هم اومد بیمارستان . پرستار هم اومد و گفت لباسای اتاق عملو بپوش و آماده شو .«  ترس »  واژه ایی که دیگه میتونم به جای دلهره ازش استفاده کنم . خیلی ترسیده بودم , خیس عرق بودم , شاید از حوصلت خارج باشه بخوام تمام جزئیاتو مو به مو واست بگم . پوشیدن لباسها , وصل کردن سوند و آنژوکت و ...بیرون رفتن از اتاق  و دیدن خاله الهام- خاله عاطفه - خاله محیا – بابا بهمن – مهرزاد – مامان زری – عمه سارا و...و حرفهایی که هر کدوم میزدن رو هم که بگذریم , به اتاق عمل رسیدم . ترس ....ترس ....ترس ....

خلاصه جونم واست بگه که رو تخت اتاق عمل خوابیدم دکتر بیهوشی اومد و به روش اسپاینال منو بی حس کرد بقیه جزئیات اتاق عمل رو هم واست فیلم برداری کردیم بعدا با حوصله نگاه کن . ساعت 3 و 10 دقیقه بود که کله قشنگ سیاه و پر موی تو رو تو دست دکتر دیدم و هر چی زور زدم قیافتو ببینم نتونستم . فقط موهاتو یدم . تا اینکه کامل تو رو از شکمم در آوردن , بند نافتو بریدن و بقیه کارهایی که لازم بود رو انجام دادن . تو رو تو یه ملافه سبز پیچیدن و تو یه تخت کوچولو گذاشتنت و بردنت اتاق نوزادان . موقع بیرون رفتن از اتاق عمل هم من چهره قشنگتو دیدم و بیشتر از همه لبهای خیلی قرمزت تو صورتت نمایان بود .

شب اول تو بیمارستان سپری شد و تو خیلی بچه خوبی بودی . اصلا مامانی رو اذینت نکردی . روز 23 خرداد ساعت  3 عصر از بیمارستان مرخص شدیم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)