من خيلي ناراحتم ....
مهبد كوچولوي من
مامان امروز خيلي خيلي ناراحته . ميدوني چرا ؟؟؟ شايد الان بدوني ولي وقتي بزرگ بشي يادت نمياد . اگرچه خيلي ناراحت كننده است ولي برات مي نويسم .
امروز ساعت 5.30 صبح از روي تخت افتادي و سرت بد جوري ضربه خورد . الهي من برات بميرم ، بيشتر از دردش تو ترسيده بودي . خيلي وحشتناك بود . سرت رو برات ماساژ ميدادم كه سرت رو با ضرب برگردوندي و انگشت من رفت توي سوراخ گوش كوچولوت و اون لحظه بود كه دنيا تو سرم خراب شد ، آخه فكر كردم سرت سوراخ شده و اون لحظه بود كه اشكام مثل همون باروني كه اون لحظه داشت ميباريد قابل كنترل نبود . الان هم كه يادش مي افتم اشك تو چشمام حلقه زده . بابا مهدي هم تو رو بغل كرد و كلي سرت رو ماساژ داد و باهات حرف زد . الحمد لله كه به خير گذشت ولي همون موقع نذر كردم كه تو چيزيت نشه و من آجيل مشگل گشا بخرم و تقسيم كنم . تا ساعت 8.30 هم پيشت موندم ولي تو آروم خوابيده بودي . الان هم مامان زري اومده پيشت. خدا جون نگهدار گل پسرم باش به تو سپردمش .