ماجراهاي مهبد و مهد كودك - قسمت دوم
الان دقيقاً 9 روزه كه به مهد كودك ميري ، ولي همچنان صبح ها بي قراري ميكني و دوست نداري كه بدون من اونجا بموني ، ولي وقتي تماس مي گيرم مربي هاي مهربونت ميگن كه ديگه ساكت شده ولي همچنان با بچه هاي هم سنش بازي نمي كنه !!! ميگن كه مهبد همش دوست داره كه بره تو كلاس بچه هاي پيش دبستاني و با اونها بازي كنه ...... البته خودم دليل اين موضوع رو ميدونم چون هميشه همبازي هات بزرگتر از خودت بودن مهرزاد و مازيار و مهرداد 3 تا همبازي شيطون تو كه هميشه از بازي كردن باهاشون لذت مي بردي .... به خانوم مرادي مسئول بهداشت و تغذيه خيلي وابسته شدي و دوست نداري پيش هيچ كس ديگه اي بموني ، بيچاره خانوم مرادي ميگه از بس مهبد پشت مانتو ام رو گرفته و راه اومده حس ميكنم كه دُم در آوردم !!!! شب ها براي جمع و جور كردن وسايل مهد كودكت كمك ميكني و خودت وسيله پيشنهاد ميدي مثلا ً ميگي سي دي كارتون ببرم ، يا ماشين ببرم ، يا اينكه نصف شب ها پيشنهاد رفتن به مهد كودك رو ميدي . مدير مهد بهم گفت مهبد خيلي باهوشه و سريع تدبير انديشي ميكنه ، گفت با اينكه تا حالا توي كلاس نرفته ولي اسم همه ي بچه ها رو بلده ، وسيله ي همه رو مي شناسه و كلي ازت تعريف و تمجيد كرد ...... خوشحالم كه تونستي اونجا خودت رو نشون بدي ولي اميدوارم كه هر چه زودتر به شرايطت عادت كني تا راحت تر بتوني تموم شايستگي ها و برتري هات رو نشون بدي . دوستت دارم همه ي زندگي ِ من .
چند ساعت بعد نوشت : ساعت 12.30 ظهر مرخصي گرفتم و اومدم دنبالت ، با ذوق اومدي جلوي در و يه گل خوشگل كوچولو بهم هديه دادي و گفتي" باسه تو " ، داشتم از خوشحالي بال در مي آوردم ، يه كاغذ كوچولو روش چسبونده شده بود نوشته بود : "روزت مبارك " ...... بعله اين گل ساخت اولين كاردستي آقا مهبد با كمك مربيش بود كه واسه ي روز مادر بهم هديه كرد و بهترين هديه ي دنيا بود . فكر كنم حدس زدن قيافه ي ذوق مرگ من كار سختي نباشه ....