آنچه گذشت ( 8 روز اول تير ماه )
بالاخره با هر سختي بود از خونه ي استيجاريمون دل كنديم و رفتيم به خونه ي جديد !! بابا مهدي خيلي حالش خراب بود و استرس داشت ، مهبد كلي هيجان داشت و من هم يه حس غريب مثل دلشوره يا تشويش ..............
اما باز هم ياري مامان زري و بابا بهمن و خاله اِلي و عاطي و محيا و عمو رضا به ياريمون شتافت و ما رو از درگيري جسمي و فكري نجات داد . بابا بهمن يه تشكر جانانه از شما كه اگه نبودي هيچ كدوم از كارهامون پيش نميرفت ، از آماده سازي خونه قبل از اسباب كشي تا مرحله ي چيدن همپاي همه ي لحظه هامون بودي . خدا قوتت بده ....
مهبد نازنينم ، هر كسي مياد خونمون با يه شور و شعف خاصي ميري سمت اتاقت و همه چيز رو با زبون بچگانه ي خودت توضيح ميدي .الان چند شبه كه جدا از ما و توي اتاق ِ خودت ميخوابي و الحمدلله كه هيچ ترس يا مشكلي نداري ، اين هم يه مرحله از بزرگ شدنته كه اميدوارم تا آخرش موفقيت آميز باشه .... ديگه اينكه خودت مستقل از تختت ميري بالا و ساعت ها روي اون بازي ميكني ، يه تاب هم واست بستيم كه كلي هم با اون كيف ميكني اول سوار ميشي و ميگي " مامان آرووم ، چَشم ؟؟ " و منتظر مي موني تا من چشم گويان تابت بدم يه خورده اي كه تاب ميخوري ميگي "حالا مُحتَم " (محكم )، يه روز بس كه خسته بودي روي تابت خوابت برد و اينقدر بامزه خواب رفته بودي كه هم مي خنديدم و ازت فيلم ميگرفتم و هم دلم واست مي سوخت ، پسر خوش خوابم پنج شنبه هم در حين خوردن ناهار خوابت برد و چنان بامزه توي خواب غذا ميجويدي و سرت مي افتاد كه ترجيح دادم ناهار نخورده بخوابونمت و بعد از خوابت بهت ناهار بدم ....
ديگه جونم واست بگه كه اينروزها درگيري زياد داشتيم و هنوزم تموم نشده ، اميدوارم كه به زودي بتونم كارهاي عقب افتادمون رو از پيش ببرم ، و با شروع هفته ي جديد زندگي جديدي رو با برنامه ريزي دقيق شروع كنيم كه نه به تو كوچولوَك بد بگذره و نه من سر در گم و گيج باشم ، گل پسر نازنازي يه مسئله ي ديگه اينكه ماشالله ماشالله خيلي شيطوون شدي ، يه پسر بچه ي بازيگوش و شيطون و بلا ، در عرض سه سوت خونمون رو زلزله ي 8 ريشتري چنان زير و رو ميكنه كه واسه مرتب كردن دوبارش نياز به يه هفته وقت دارم چون ماشالله به سرعت نور به هم ميريزي و من با سرعت لاك پشت جمع ميكنم و اينه كه هيچ وقت مرتب صد در صد توي خونمون وجود نداره ، تا من اتاقت رو تميز كنم و برم بيرون با كوهي از لباس هايي كه از توي كمد و كشوي اتاق ما در آوردي مواجهه ميشم و تا اونها رو جمع كنم همه ي اسباب بازي ات وسط خونه است !!!! كسي نظري ، راه حلي ، فكري نداره كه ما چه كنيم ؟؟؟؟!!!!!
به ظرف شستن خيلي علاقه مند شدي ، ميري يه صندلي كشون كشون مياري و شير آب رو باز ميكني و با جديت هر چه تمام تر ظرف ها رو ميشوري و البته يه سيلاب هم توي آشپزخونه راه مي افته !!!!! البته چون نيتت خيره و ميخواي به من كمك كني زياد بهت سخت نميگيرم .
گل پسر بازيگوشم عاشق تك تك ِ شيطنت هات و بازيگوشي هاتم ، عاشق يه لحظه بيشتر با تو بودنم ، اميدوارم كه هميشه شاد و سلامت و تندرست باشي .