مهبدمهبد، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

ღ ღ ღ گل پسر ღ ღ ღ

تاخیرات منو ببخش پسرم .

مهبد عزيزم سلام اول از همه به خاطر اين همه تاخير در بروز رساني وبلاگت از وجود گلت معذرت خواهي ميكنم . پسر عزيزم لحظه هاي زيبايي رو با تو در محيط خونه ميگذرونم . عاشقانه با تو صحبت ميكنم و واست شعر ميخونم ، تو هم  با خنده هاي قشنگت جوابمو ميدي . بابا مهدي يه كم تنبله و وبلاگتو بروز نميكنه . پسرم هر كي اين روزاتو رو ميبينه ميگه واي چقدر شبيه باباشه !!!!! تا اينجا كه به جز لپت كه وقتي ميخندي يه كمي فرو ميره ، نقش ماماني كلا ً بي تاثير بوده عزيز دلم چند تا از عكسهاتو واست ميزارم . قربون خنده هات ....         ...
7 شهريور 1390

جشن مسلمانی مهبد

دوشنبه 13 تیر ماه شازده کوچولو رو بردیم و ختنه کردیم . خیلی گریه کرد . وقتی هم برگشتیم خونه یه کم شیر خورد و گریه میکرد .( الهی من فدای صورتت که وقتی گریه میکنی قرمز میشه ). داروهاشو که خورد یه کم آرومتر شد .  بالاخره خوابش برد .در طی شب هم بیقراری میکرد . ولی من تا صبح نخوابیدم . الان هم خوابم میاد . مطالب اگه غلط املایی و انشایی داره به بزگواری خودتون ببخشید . از این به بعد سعی میکنم به روزتر باشم و به موقع بنویسم .  
14 تير 1390

درباره گل پسر

عزیز دلم همونطور که توی مطلب قبلی واست نوشتم روز یکشنبه 22 خرداد ماه 1390 ساعت 3 و 10 دقیقه در بیمارستان قدس به روش سزارین توسط دکتر زرگنج فر به دنیا اومدی . وزنت هنگام تولد 3.900 کیلوگرم و قدت 53 سانتی متر و با دور سر 36 . صورت جذاب و سفیدت با دو تا چشم سیاه کشیده و یه مماخ قلنبه و لبهای سرخ زیباتر شده بود . من و بابا مهدی تصمیم گرفتیم اسمتو بزاریم مهبد به معنی  نگهدارنده و نگهبان ماه .     ...
14 تير 1390

تولدت مبارک

شازده کوچولو  سلام پا گذاشتن تو رو به این دنیا بهت تبریک میگم . گل پسرم نمیدونم تو چه سن و سالی باشی که بتونی این مطالبو بخونی و درک کنی , ولی هر وقت به سراغ این وبلاگ اومدی , بدون این آرزوی قلبی من و بابا مهدی برای توست « امیدواریم که در تمامی عرصه های زندگیت بتوانیم حامی و پشتیبان خوبی برایت باشیم تا بتوانی قوی و نیرومند قدم برداری و زندگی سرشار از موفقیت , تندرستی , شادابی داشته باشی و ما شاهد خوشبختیت باشیم – با تمام وجود دوستت داریم .»
14 تير 1390

آنچه گذشت ....

  آنچه گذشت .... پسر کوچولوی من خیلی وقته که نتونستم به اینجا سر بزنم و واست بگم که تو این مدت چه اتفاقاتی افتاد. ولی امروز که اومدم خلاصه واست میگم تا فکر نکنی که به یادت نبودم , برعکس اتفاقا سرم شلوغ بود و در تدارک اومدنت بودم . روزهایی که سر کار نمیرفتم و در استراحت به سر میبردم مشغول خوندن یه کتاب به نام نجوا با کودک بودم , آخه میخواستم یاد بگیرم وقتی تو میای باید چه کنم و چه توقعاتی از نوزاد کوچولوم داشته باشم و چه کارهایی انجام بدم که تو در آسایش باشی . خلاصه کتاب مفیدی بود . روزهای آخر ماشاالله خیلی بزرگ شده بودی و براحتی نمیذاشتی مامان بخوابه . خیلی هم ورجه وورجه میکردی . پاشنه پاهای کوچولوتو خوب توی دستام حس میکردم . ان...
14 تير 1390

كوچولوي من

كوچولوي من سلام . از امروز ديگه با هم تنها شديم و ميخوايم روزا با هم خلوت كنيم . دو سه روزي هست كه من براي اينكه بتونم كارهاي شركت رو تموم كنم و تحويل بدم تا ساعت 8.5 - 9 شب سر كارم . پسر عزيزم اگه خسته شدي ببخشيد .امروز يادم افتاد كه ميتونم از عكسهاي سونوگرافي سه بعدي كه انجام دادم هم تو وبلاگت استفاده كنم . به اميد اينكه وقتي بزرگ شدي از اين دفتر خاطرات الكترونيكي خوشت بياد .                                             ...
3 خرداد 1390

پسرم ميدوني تا الان چند كيلو شدي ؟

پسر كوچولوي عزيزم ، سلام ديروز چهارشنبه 28/2/90 من سر كار نرفتم و كل روز رو بدون دغدغه كار باهم گذرونديم . هر چند كه نذاشتي ماماني يه كم استراحت كنه ، چون خيلي وول خوردي . پاهام هم خيلي درد ميكرد . صبح رفتيم آزمايشي كه دكتر نوشته بود و داديم و ناهار رفتيم خونه مامان زري . خاله محيا كلي حركتهاتو ديد و خنديد . عصري هم با بابا مهدي رفتيم سونو گرافي آخه قرار بود وضعيت سلامت جسماني شما بررسي بشه و وزنت و سنت تعيين بشه . آقا دكتره وقتي سونوگرافي ميكرد پرسيدم كه تو الان تو چه وضعيتي هستي و دست و پاهات كجاي شكم مامانيه ؟ بعدش هم متوجه شدم كه پاهات تو پهلوي چپ منه ، و اون قسمتي كه بيشتر از همه سفته و قلنبه بيرون ميزنه ( روي شكم مامان مايل به سمت را...
29 ارديبهشت 1390