تعطيلات خرداد ماه
از يكسال پيش ، يعني درست همون موقعي كه بابا از سفر پارسالش برگشته بود ، برنامه ريزي سفر دسته جمعي ِ دوستانه ي امسال رو هم كرده بودند و قرار شده بود به رسم هر ساله شون برَن به يه جاي خوش آب و هواي بكر !! خلاصه كه بابايي با دوستانش بار سفر بستن و دره ي نيگاه واقع در يكي از روستاهاي درود در استان لرستان رو براي اين روزهاشون انتخاب كردن و من و تو براي سه روز چهارشنبه ، پنج شنبه و جمعه تنها شديم .
اولش خيلي نگران بهوونه گيري هات و تنها شدنمون بودم ، آخه بابا جون و مامان زري و خاله الهام اينا هم همون روز رفتن سفر . اما هنوز ظهر نشده بود كه خاله مليحه سورپرايزمون كرد و گفت كه اومده اراك و براي عصر برنامه ريزي كرديم ، عصر كه تو خواب بودي اومد خونمون و منتظر شديم تا بيدار بشي و بريم بيرون ... رفتيم يه جايي بستني بخوريم ، وقتي نظرت رو پرسيدن كه چي ميخوري ؟ مثل يه مرد اومدي جلو و گفتي من خودم سفارش ميدم !!! جلوي كانتر مغازه ايستادي و گفتي : " آقا سلام ، لطفا ً يه بستني ِ ليواني بده " همه از دستت غش كردن از خنده آخه اونجا بستني ليواني پاستوريزه نداشت .... يه خورده فكر كردي و گفتي پس بستني رنگي ِ توپي بريز تو كاسه واسم ...! ماماني دورت بگرده كه ديگه خودت بزرگ شدي و بهترين تصميم رو ميتوني بگيري ...خلاصه بعد از اون هم به همراه خاله مليحه و عمو بهمن و مابقي همراهانشون رفتيم پارك مادر و كلي اونجا بازي كردي . يهويي هوا سر شد كه مجبور شديم واسه ساعت 9 برگرديم خونه . فردا ناهارش مهمون خونه ي مامان بزرگ بوديم و تا حدوداس ساعت 15 عصر پيششون مونديم و براي استراحت برگشتيم خونه . چشمت خورده بود به مامان بزرگ و بابا بزرگ ، كلي آتيش سوزوندي . عصر هم ساعت 6 مهمون شده بوديم واسه رفتن به يه مزرعه ي زيبا ، البته زيباييش رو به چشم نديده بوديم و فقط وصفش رو شنيده بوديم . پيشنهادش از دايي داوود بود ( دايي بابا ) و شام مهمون خاله اكرم بوديم . خلاصه وقتي رسيديم و سر سبزي و تميزي و زيباييش رو ديدي اينقدر ذوق زده شده بودي كه با هيجان فقط مي دويدي .... نيكا و ايليا هم همبازي هات بودن كه كلي توي چمن هاش غلت خوردين و شاد بوديد . بهترين قسمت گردشمون توي اون روز براي شما كوچولوها بازديد از قسمت پرورش شتر مرغ ها ، گوسفند ، بزها ، گوساله ها ، مرغ و خروس ها و سگ هاي نگهبان اونجا بود . كلي ميخنديدي و " ميگفتي آخ جون باغ وحش !!! دايي پس ميموناش كجاس ؟ " و يكي ديگه از سرگرمي هات هم اين بود كه درخت توت رو تكون ميداديم و شيرين ترين و رسيده ترين توت هاش ميريخت و شما تند تند ميخوردينشون .... خلاصه ساعت 12 شب برگشتيم خونه و دومين روزمون هم اينگونه گذشت .
صبح روز سوم هم همراه خاله سيما و كيان بوديم ، آخه عمو مجيد و بابايي با هم رفته بودن و خاله سيما و كيان هم شرايط ما رو داشتن . خلاصه با هم رفتيم دوري زديم و بعد هم برديمتون قسمت اسباب بازيهاي فروشگاه حامي ، كلي با هم بازي كرديد و بعد از كمي خريد ، ناهار با هم رفتيم بيرون ...
عصر هم باز خاله مليحه اومد خونمون و زحمت كشيده بود و برات كادوي تولدت رو آورده بود . اين اولين كادوي تولد امسالت بود واسه همين خيلي هيجان زده شدي . عصر بود كه بابا مهدي بهمون زنگ زد و گفت داره بر ميگرده و ساعت حدوداي 8 شب بود كه رفتيم دنبالش .... كلي ذوق بابايي رو كردي و از همه ي اين روزها براش تعريف ميكردي ....
دلبركم توي اين چند روز كه با هم تنها شديم ، خيلي با دقت تر به قد و بالات نگاه كردم و هر بارش دلم ضعف ميرفت ، آخه ماشالله هزار ماشالله قدت بلند تر شده ، تكاملت رو از لحاظ نحوه ي رفتار و صحبت كردنت دارم حس ميكنم برگ گلم ، عاشقتم و فقط 4 قدم مونده به .... ( پست بعدي ) !!!