مهبدمهبد، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

ღ ღ ღ گل پسر ღ ღ ღ

در سايه ي ايزد تبارك عيد همه ي شما مبارك

سلام و صد سلام به بهار ، به پسر بهاري ، به همه ي دوستاي گلي كه همشون دلشون به زلالي آسمون و به لطافت بهاره !                   خب بدون مقدمه ميريم سراغ ِ شرح ِ روزهاي بهاريمون : به دليل مشغله ي زياد و اينكه تا روز 28 هنوز نتونسته بودم به اوضاع خونه و كار و ... سر و سامون بدم هفت سين هم نچيده بوديم و روز 29 ازت خواستم كه تو چيدن هفت سين كمكم كني و تو هم با يه شوق وصف ناپذيري با قلمو و آبرنگ برام يه تخم مرغ خيلي خوشگل رنگ آميزي كردي و تو پر كردن جام هاي كوچيكي كه براي هفت سين خريده بوديمشون بهم كمك كردي . هر قسمت از هفت سينمون كه آماده ميشد يه دور دور...
19 فروردين 1393

صداي پاي ِ بهار ...

روزهاي نزديك به رسيدن بهار ، همه چيز رنگ و بوي تازه اي ميگيره و خود به خود دلهاي همه به تاپ و توپ مي افته و همه برنامه ريزي ميكنن تا لحظه ي تحويل سال نو كارهاشون رو بي كم  و كاست به صفر برسونن . درختها ، هواي تازه بهاري ، باران هاي نم نمك ، زمين و ... بشارت بهار ميدن ، كوهها ديگه برفي واسه تداعي كردن زمستون ندارند و امسال زمستان با همه ي سرمايش خيلي زودتر از موعد كوله بارش رو جمع كرد و رفت و بهار را به ميدون روزگار دعوت كرد . لحظه هاي نزديك به بهار كه ميشه خود به خود دلها كم كَمَك  بهاري ميشه ، كلي دل ِ تكانده شده ، كلي عاطفه ي جوانه زده ، كلي كدورت رنگ و رو رفته مي ماند و بهار  . گرد و غبار و بي مهري و ناراحتي و كدورت همه و ه...
21 اسفند 1392

روز ِ قشنگ ، بهوونه ي قشنگ

صبح امروز به زيبايي شروع شد . بارش برف در هوايي كه اصلا ً سرد نبود و با دانه هايي به درشتي يك سكه 500 تومني !!! باورت ميشه ؟؟ اينقدر دونه هاي برف درشت و قشنگ بود كه نميشه وصفش كرد.... تو هم بعد از ديدن بارشِ ديشب انتظار باران و خيسي زمين رو داشتي كه حتي سر برف و باران بودنش با بابا شرط بندي هم كردي اما بعد از ديدن سفيدي زمين كلي ذوق زده شدي و البته شرط رو باختي . شازده كوچولوي من روزاي قشنگ كودكيت داره به شادمانگي هر چه تمام تر در مهدكودك پيشرو رقم ميخوره و خوشحالم از اينكه مربيان ازت خيلي راضين و ميگن محبتت در بين بچه ها بي نظيره . خانم ق ميگه : "مهبد خيلي بچه ها رو دوست داره و براش خيلي مهمه كه همه دوستش داشته ب...
28 بهمن 1392

هفته ی گذشته

توی هفته ی گذشته به یه سرما خوردگی مبتلا شدی که دو شب تب به همراه داشت و الحمدلله با خوردن یکسری دارو به زودی برطرف شد . توی همون روزهای داغی و سرماخوردگی که خیلی از صبحش کسل بودی و بهوونه گرفته بودی - یه برنامه چیدیم به همراه خاله سیما - عمو مجید  و کیان کوچولو رفتیم شهربازی طوفان . مدتی بود که همش با ناراحتی میگفتی : " من وقتی کوچولو بودم شما منو میبردید پارک و شهربازی . اما حالا که دیده (ديگه) بزرگ شدم نمیریم !! " و توضیح این که الان هوا سرده و توی سرما نمیشه بری شهربازی برات توجیه مناسبی نبود چون قبول نمیکردی و من و بابا مهدی هم همش دنبال یه فرصت مناسب بودیم که بتونیم این خواسته ی کوچیکت رو بر آورده کنیم که خوشبختانه جمعه قبل عمل...
26 بهمن 1392

بيست تايي ِ من ، بيست

عزيز دردونه ي من بيست تايي شدي !!! دندان هاي نوزدهم و بيستمت آرام و بيصدا جوونه زدن و دو تا مرواريد سفيد ديگه در سن دو سال و هفت ماه و 6 روزگي به جمع مرواريدهاي قبليت اضافه شد . پسر بيست تايي من ، نمره ي مهرباني و اخلاقت هم بيست ِ بيست حالا ميگم چرا .... يه عروسك داري كه دختره و خريد اون عروسك مربوط ميشه به روزهايي كه هنوز وجود نداشتي و وقتي كيش رفته بوديم همينجوري خريده بوديمش . و از وقتي سيسموني اتاقت رو چيده بودند اون عروسك خوشگل ميهمان طبقه ي بالاي دكور اسباب بازيهات بود و همونجوري يه گوشه نشسته بود ، آرام و بيصدا .... اما چند روزيه كه بهش علاقه مند شدي و اسمش رو گذاشتي  " ناز " !!! بهت ميگم بهتر نيست اسمش رو بزاريم گلناز ...
9 بهمن 1392

كوهنورد ِ كوچك

عزيز ِ دل ِ مادر زمستان ِ امسالمون رو سفيده رو سفيده ، همين الان كه دارم واست مي نويسم يه برف خيلي زيبا در حال بارشه و از صبح حدوداي 6 يكسره داره ميباره !!! بعد از سالها خشكي سهم زمستون امسالمون اينه : سفيد ِ سفيد ، سرد ِ سرد !!! ديروز به همراه بابا مهدي و عمو مجيد و خاله سيما رفتيم كوهنوردي !!! از بعد از حدوداي 2 ماهگي كه تو رو باردار بودم ديگه كوه به معناي كوهنوردي نرفته بودم ، يادش به خير برنامه ي هر جمعه و تعطيليمون كوه بود و صبحانه ي نوك قله هر چند كه بارها به همراه تو كوه رفته بوديم و صد البته توي كوهپايه هاي اطراف و پاييني كوه كه بيشتر ماشين رو بوده و يا راه مستقيم و اين اولين تجربه ي كوهنوردي ِ تو بود كه به همت ِ بابا مهدي كه...
28 دی 1392